مسعود سعد سلمان (قصاید)/روزگاری است سخت بیبنیاد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | مسعود سعد سلمان (قصاید) (روزگاری است سخت بیبنیاد) از مسعود سعد سلمان |
' |
روزگاری است سخت بیبنیاد | کس گرفتار روزگار مباد | |
شیر بینم شده متابع رنگ | باز بینم شده مطاوع خاد | |
نه بجز سوسن ایچ آزادست | نه بجز ابرهست یک تن راد | |
نه نگفتم نکو معاذالله | این سخن را قوی نیامد لاد | |
مهترانند مفضل و هر یک | اندر افضال جاودانه زیاد | |
نیست گیتی بجز شگفتی و نیز | کار من بین که چون شگفت افتاد | |
صد در افزون زدم به دست هنر | که به من بر فلک یکی نگشاد | |
در زمان گردد آتش و انگشت | گر بگیرم به کف گل و شمشاد | |
بار انده مرا شکست آری | بشکند چون دوتا کنی پولاد | |
نشنود دل اگر بوم خاموش | نکند سود اگر کنم فریاد | |
گرچه اسلاف من بزرگانند | هر یک اندر همه هنر استاد، | |
نسبت از خویشتن کنم چو گهر | نه چو خاکسترم کز آتش زاد | |
چون بد و نیک زود میگذرد | این چو آب آن یکی دگر چون باد | |
نز بد او به دل شوم غمگین | نه ز نیکش به طبع گردم شاد | |
این جهان پایدار نیست از آن | که بر آبش نهاده شد بنیاد |