مسعود سعد سلمان (قصاید)/دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | مسعود سعد سلمان (قصاید) (دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر) از مسعود سعد سلمان |
' |
دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر | جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر | |
چو حاجبان زمی از شب سیاه پوشیده | چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر | |
به هست و نیست در آرد عنان من در مشت | چو دو فریشتهام از دو سو قضا و قدر | |
مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان | مجوی و جوی ز حرص و قنوع در دل و سر | |
مرابه «چون شود؟» و «کاشکی» و «شاید بود» | حذر نگاشته در پیش چشم یک دفتر | |
اگر چه خواند همی عقل مر مرا در گوش | قضا چو کارگر آید چه فایده ز حذر | |
گه از نهیبم گم شد بسان ماران پای | گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر | |
تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید | به بط و سرعت، کیوان همی نمود و قمر | |
چو خار و گل زگل و خار روی و غمزهی دوست | ز تف و نم، لب من خشک بود و مژگان تر | |
و گرنه گیتی، خشک از تف دلم بودی | ز اشک چشمم بر خنگ زیورم، زیور | |
به راندن اندر راندم همی ز دیده سرشک | دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر | |
به لون زر شده روی من از غبار نیاز | به رنگ میشده چشم من از خمار سهر | |
نه بوی مستی در مغز من مگر زان می | نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر | |
رهی چو تیغ کشیده، کشیده و تابان | اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر | |
اگرچه تیغ بود آلت بریدن، من | همی بریدم آن تیغ را به گام آور | |
وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ | از او همی به درازی بریده گشت نظر | |
چو آفتاب نهان شد، نهان شد از دیده | نیام او شب دیرنده تیره بود مگر | |
مخوف راهی کز سهم شور و فتنهی آن | کشید دست نیارست کوهسار و کور | |
گه اخگر از جگر من چو خون دل گشته | گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر | |
گهی چو خاک، پراکنده، دل ز باد بلا | گهی چو پوست، ترنجیده دل ز آتش حر | |
شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو | فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر | |
گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین | گهی به دشت شدی همعنان من صرصر | |
بسان نقطه موهوم، دل ز هول بلا | چو جز لایتجزی، تن از نهیب خطر | |
ولیک از همه پتیاره، ایمن از پی آنک | مدیح صاحب خواندم همی چو حرز، ز بر | |
عماد دولت منصوربن سعید که یافت | فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر | |
به باغ دولت رویش چو گل شکفته شود | ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر | |
به قوت نعم و پشت دولت اوی است | امید یافته بر لشکر نیاز، ظفر | |
کجا سفینهی عزمش در آب حزم نشست | نشایدش بجز از مرکز زمین لنگر | |
شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس | سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر | |
ز ماده بودن، خورشید را مفاخرت است | که طبع اوست معانی بکر را مادر | |
ز بهر آن که به اصل از گیاست خامهی او | به اصل هم ز گیا یافتند زهر و شکر | |
به نعت موجز، کلکش زمانه را ماند | که بر ولی همه نفع است و بر عدو همه ضر | |
بزرگ بار خدایا، چو طبع تو دریاست | شگفت نیست اگر هست خلق تو عنبر | |
مکارم تو اگر زنده ماند نیست عجب | که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر | |
ندید یارد دشمن مصاف جستن تو | اگرچه سازد از روز و شب سپاه و حشر | |
نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار | سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر | |
به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو | رود چو ابر به بحر و رسد چو باد به بر | |
اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول | ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر | |
وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی | به طبع راجع و مایل نیامدی اختر | |
بساختند چهار آخشیج دشمن از آن | که رای تست به حق گشته در میان داور | |
به چرخ و بحر نیارم ترا صفت کردن | که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر | |
ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی | شعاع ذرهش چون نور دیده، حس بصر | |
به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی | ز بهر کف جواد تو قطرههاش درر | |
بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود | که هم ز گوهر، دارند افسر گوهر | |
به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو | نکرد در دل من شادی خلاص، اثر | |
ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم | نمیگشاید از مجلس تو بر من در | |
در آب و آذرم از چشم ودل به روز و به شب | نه هیچ جای مقام و نه هیچ روی مفر | |
ولیک مدح و ثنای ترا به خاطر و طبع | چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر | |
ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم | به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر | |
رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل | «مگر» به سر برم این عمر نازنین به «مگر» | |
ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب | که زود گردد آتش به طبع خاکستر | |
به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است | که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر | |
نمیتوانم خواندن به نام در یتیم | که عقل و فکرتش امروز مادرست و پدر | |
به غرب و شرق ز رایت همی امان خواهد | که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر | |
همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمهی مهر | گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر | |
زمانه باشد آبستنی به روز و به شب | سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر | |
به پای همت بر فرق آفتاب خرام | به چشم نعمت در روی روزگار نگر | |
شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش | لباس دولت پوش و بساط فخر سپر | |
ولیت سرو سهی باد سر کشیده به ابر | عدوت سرو مسطح که برنیارد سر | |
ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت | بردیده باد چو ناخن حسود را حنجر |