مسعود سعد سلمان (قصاید)/دلم ز انده بیحد همی نیاساید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | مسعود سعد سلمان (قصاید) (دلم ز انده بیحد همی نیاساید) از مسعود سعد سلمان |
' |
دلم ز انده بیحد همی نیاساید | تنم ز رنج فراوان همی بفرساید | |
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم | ز دیدگانم باران غم فرود آید | |
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا | ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید | |
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست | از آن به خون دل آن را همی بیالاید، | |
که گر ببیند بدخواه روی من باری | به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید | |
زمانهی بد هرجا که فتنهیی باشد | چو نوعروسش در چشم من بیاراید | |
چو من به مهر، دل خویشتن درو بندم | حجاب دور کند فتنهیی پدید آید | |
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت | ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید | |
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا | بجز که محنت کان نزد من همی پاید | |
لقب نهادم ازین روی فضل را محنت | مگر که فضل من از من زمانه نرباید | |
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد | کنون که میدهدم غم همی نپیماید | |
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار | چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید | |
تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است | که گاهگاهی چون عندلیب بسراید | |
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن | چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید، | |
که دوستدار من از من گرفت بیزاری | بلی و دشمن بر من همی ببخشاید | |
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند | وگر بنالم گویند ژاژ میخاید | |
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل | دری نبندد تا دیگری بنگشاید |