مسعود سعد سلمان (قصاید)/جداگانه سوزم ز هر اختری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | مسعود سعد سلمان (قصاید) (جداگانه سوزم ز هر اختری) از مسعود سعد سلمان |
' |
جداگانه سوزم ز هر اختری | مگر هست هر اختری، اخگری | |
یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ | ز چشم من آبی ز دل آذری | |
همه کار بازیچه گشته است از آنک | سپهر است مانند بازیگری | |
گهی عارضی سازد از سوسنی | گهی دیدهیی سازد از عبهری | |
گهی زیر سیمین ستامی شود | گهی باز در آبگون چادری | |
ز زاغی گهی دیدهبانی کند | گه از بلبلی باز خنیاگری | |
گه از باد پویان کند مانی یی | گه از ابر گریان کند آزری | |
به هر خار چندان همی گل دهد | کجا یک شکوفه است بر عرعری | |
من از جور این کوژپشت کبود | همی بشکنم هر زمان دفتری | |
چو تاریخ تیمار خواهد نوشت | جهان از دل من کند مسطری | |
همانا که جنس غمم کاندرو | به تشدید محنت شدم مضمری | |
ز من صرف گردد همه رنجها | منم رنجها را مگر مصدری | |
دلم گر ز اندوه بحری شده است | چرا ماندم از اشک در فرغری؟ | |
بلای مرا دختر روزگار | بزاید همی هر زمان مادری | |
نخورده یکی ساغر از غم تمام | دمادم فراز آردم ساغری | |
حوادث ز من نگسلد ز آن که هست | یکی را سر اندر دم دیگری | |
مرا چرخ صد شربت تلخ داد | که ننهادم اندر دهان شکری | |
ز خارم اگر بالشی مینهد | بسا شب که کردم ز گل بستری | |
تن ار شد سپر پیش تیر بلا | پس او را زبانی است چون خنجری | |
زمانه ندارد به از من پسر | نهانم چه دارد چو بد دختری؟ | |
از آن می بترسم که موی سپید | کنون بر سر من کند معجری | |
ز خون جگر وز طپانچه مراست | چو لاله رخی چون بنفشه بری | |
نه رنج مرا در طبیعت بنی است | نه کار مرا در جبلت سری | |
نه نیکی ز افعال من نه بدی | نه شاخی درخت مرا نه بری | |
تنم را نه رنگی و نه جنبشی | بود در وجود این چنین پیکری؟ | |
اگر بیعرض جوهری کس ندید | مرا گو ببین بیعرض جوهری | |
به حرص سرویی که سود آیدم | زیان کردهام گوش همچون خری | |
در آن تنگ زندانم ای دوستان | که هستم شب و روز چون چنبری | |
که را باشد اندر جهان خانهیی | ز سنگیش بامی ز خشتی دری | |
درو روزنی هست چندان کز او | یکی نیمه بینم ز هر اختری | |
وز این تنگ منفذ همی بنگرم | به روی فلک راست چون اعوری | |
شگفت آن که با این همه ماندهام | تواند چنین زیست جاناوری؟ | |
ز حال من ای سرکشان آگهید | بسازید بر پاکیم محضری | |
چرا میگذارد برین کوهسار | چنان پادشاهی چنین گوهری؟ | |
ملک بوالمظفر که زیر فلک | چنو شهریاری ندید افسری | |
سرافراز شاهی که اقبال او | دگرگونه زد ملک را زیوری | |
زمانه مثالی فلک همتی | زمین کدخدایی جهان داروی | |
سپهری که با همت او سپهر | نماید چنان کز ثریا ثری | |
جهانی که در ذات او از هنر | بجوشد ز هر گوشهیی لشکری | |
در اطراف شاهیش عادی نخاست | که نه هیبتش زد بر او صرصری | |
سر گرز او چون برآورد سر | نیارد سر از خط کشیدن سری | |
یکی غنچهی گل بود پیش او | گر از سنگ خارا بود مغفری | |
همی گوید اندر کفش ذوالفقار | جهان را ز سر تازه شد حیدری | |
در آفاق با زور و تدبیر او | کجا ماند از حصنها خیبری | |
از آن تا نماند ز دشمنش نسل | نبینیش دشمن مگر ابتری | |
ثواب و عقابش چو شد بامداد | کند صحن میدان او محشری | |
چو فرخنده بزمش بهشتی شود | شود در سخا دست او کوثری | |
ز خوبان چو ایوان بهاری کند | ز خلعت شود بزم او ششتری | |
چو عنبر دهد بوی خوش خلق او | که بفروزدش خشم چون مجمری | |
مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک | تهی نیست دریایی از عنبری | |
نخوانم همی آفتابش از آنک | جهان نیستش نقطهی خاوری | |
نه از هند رایی است هر بندهیی؟ | نه از ترک خانی است هر چاکری؟ | |
شها شهریارا کیا خسروا | که برتر نباشد ز تو برتری | |
درین بند با بنده آن میکنند | که هرگز نکردند با کافری | |
تو خورشید رایی و از دور من | به امید مانده چو نیلوفری | |
بپرور به حق بنده را کز ملوک | به گیتی چو تو نیست حق پروری | |
چو اسبان تازی شکالم منه | به تلبیس و تزویر هر استری | |
نه چون بنده یک شاه را مادحی | نه چون سامری در جهان زرگری | |
شه نامجویی و از نام تو | مبیناد خالی جهان منبری | |
بود هفت کشور به فرمان تو | غلامیت سالار هر کشوری |