مسعود سعد سلمان (قصاید)/ای لاوهور ویحک بی من چگونهای
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | مسعود سعد سلمان (قصاید) (ای لاوهور ویحک بی من چگونهای) از مسعود سعد سلمان |
' |
ای لاوهور ویحک بی من چگونهای | بیآفتاب روشن، روشن چگونهای | |
ای باغ طبع نظم من آراسته ترا | بیلاله و بنفشه و سوسن چگونهای | |
ناگه عزیز فرزند از تو جدا شده است | با درد او به نوحه و شیون چگونهای | |
بر پای من دو بند گران است چون تنی | بیجان شده، تو اکنون بیتن چگونهای | |
نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد: | «کاندر حصار بسته چو بیژن چگونهای | |
گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت | از اوج برفراخته گردن چگونهای | |
ای تیغ اگر نیام به حیلت نخواستی | در درکهیی برهنه چو سوزن چگونهای | |
در هیچ حمله هرگز نفکندهای سپر | با حملهی زمانهی توسن چگونهای | |
باشد ترا ز دوست یکایک تهی کنار | با دشمن نهفته به دامن چگونهای | |
از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک | با مار حلقه گشته ز آهن چگونهای | |
از دوستان ناصح مشفق جدا شدی | با دشمنان ناکس ریمن چگونهای | |
در باغ نوشکفته نرفتی همی به گرد | در نیم رفته دمگه گلخن چگونهای | |
آباد جای نعمت نامد ترا به چشم | محنت زده به ویران معدن چگونهای | |
ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب | در سمج تنگ بیدر و روزن چگونهای | |
ای جره باز دشت گذار شکار دوست | بسته میان تنگ نشیمن چگونهای | |
با ناز دوست هرگز طاقت نداشتی | امروز با شماتت دشمن چگونهای | |
ای دم گرفته زندان گشته مقام تو | بیدل گشاده طارم و گلشن چگونهای | |
من مرغزار بودم و تو شیر مرغزار | با من چگونه بودی و بیمن چگونهای» |