محتشم کاشانی (قصاید)/چو از جوزا برون تازد تکاور خسرو خاور
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (چو از جوزا برون تازد تکاور خسرو خاور) از محتشم کاشانی |
' |
چو از جوزا برون تازد تکاور خسرو خاور | تف نعلش برآرد دود ازین دریای پهناور | |
فتد در معدنیان آتشی کز گرمی آهن | زره سازی کند آسانتر از داود آهنگر | |
گر افتد مرغی از تاب هوا در آتش سوزان | پی دفع حرارت تنگ گیرد شعله را در بر | |
سمندر گر برون آید ز آتش دوزخی بیند | که تا برگردد از تف هوا در گیردش پیکر | |
گنهکاران سمندر سان به آتش در روند آسان | نسیمی گر ازین گرما وزد بر عرصهی محشر | |
یخ اندر زیر و آتش بر زبر یابند بالینه | به تخت اخگر و تخت هوا از عجز خاکستر | |
به جز سطح معقر آن هم از نزدیکی آتش | نماند هیچ جز وی مضحل ناگشته از مجمر | |
به نوعی مایعات بیضه گردد صلب از گرمی | که هرچندش به جوشانی شود صلبیتش کمتر | |
نظیر این هوا ظاهر شود اما به شرط آن | که در هر ذره از اجزاش باشد دوزخی مضمر | |
بود در شدت حدت مساوی هر دو را مدت | ازین گرما اگر یخ در گدازید و اگر مرمر | |
شود نقش حجر زایل ولی از حفظ یزدانی | نگردد زایل از زر سکهی شاه جهان پرور | |
محیط مرکز دوران طراز سکهی شاهی | که میگردند گوئی گرد نامش سکهها بر زر | |
جهان سالار اعظم حارس محروسهی عالم | قوام طینت آدم دلیل قدرت داور | |
جلالالدین محمد اکبر آن خاقان جم فرمان | حفیظ عالم امکان عزیز خالق اکبر | |
جهانبانی که گر طالب شود دربسته ملکی را | فلک صد عالم در بسته را به روی گشاید در | |
سلیمانی که گر خواهد صبا را ز یرران خود | تکاسف کرده سازد جای یک زین پشت پهناور | |
قدر امری که گر در قطرهی عظم او دمد بادی | کند در شش جهت هفت آسمان را از تخلخل تر | |
نظیر شام اجلاسش بساط صبح نورانی | عدیل روز اقبالش شب معراج پیغمبر | |
به یک احسان کند از روی همت کار صد حاتم | به یک سائل دهد در روز بخشش باج صد کشور | |
برد باد از شکوه صعوهی او شوکت عنقا | شود آب از هراس روبه او زهره قصور | |
زند گر بر زمین رمح دو سر از زورمندیها | رود از ناف گاو و سینهی ماهی برون یکسر | |
صفآرای یزک داران خیلش خسرو خاقان | پرستار کشک داران قصرش کسری و قیصر | |
هنوز اندر دغانا گشته گرد آلود میآرد | به جنبش بهر گرد افشاندنش روحالامین شهپر | |
به یک هی بر درد از هم اگر هفتاد صف بیند | در آن مرد آزما میدان و چون حیدر شود صفدر | |
نچربد یک سر مو راست بر چپ ز اقتدار او | کند چون در کشش تقسیم ترک تارک و مغفر | |
اگر جنبد ز جا باد قیامت جنبش قهرش | تزلزل بشکند نه کشتی افلاک را لنگر | |
سم گاو زمین یابد خبر از زور بازویش | زند چون بر سر شیر فلک گر ز جبل پیکر | |
اگر راند به خاور خیل زور آور شود صدجا | خلل از غلظت گرد سپه در سد اسکندر | |
به عزم کبریا با خسروان گر سنجدش دروان | ز دیوار آید آواز هوالاعظم هوالاکبر | |
زهی شاه بزرگ القاب کادنی بندگانت را | به خدمت نیز اعظم نویسد ذرهی احقر | |
اگر خواهی ز دوران رفع ظلمت در رسد فرمان | که در ظلمات از هر ذره خورشیدی برآرد سر | |
و گر تاریک خواهی دهر را چون روز خصم خود | به جای مشعل بیضا برآید دود از خاور | |
بروز باد اگر خواهی روان جسم جمادی را | جبل را چون حمل در جنبش آرد جنبش صرصر | |
به جیب جوشن جیشت سراغ مثل اسب خود | در و دروازه کنکان زند هنگامهی محشر | |
وجودنازکت رونق ده بازار حلاجی | هراس نیزهات غارتگر دکان جوشن گر | |
ز تاب شعلهی رمحت درخت فتنه بار افکن | ز آب چشمه تیغت نهال فتح بارآور | |
در آن عالم که میگنجد شکوهی کبریای تو | زمین و آسمان دیگر است و وسعت دیگر | |
سرایت گر کند در عالم استغنای ذات تو | رضیع از خشک لب سیر و نگیرد شیر از مادر | |
اگر تبدیل طبع آب و خاک اندر خیال آری | بجنبد کشتی اندر بحر چون صرصر دود دربر | |
وگر حفظت به حال خویشتن خواهد طبایع را | کبود از سیلی سرما نگردد چهرهی اخگر | |
خورد گر بر زمین و آسمان زور تلاش تو | زمین را بگسلد لنگر فلک را بشکند محور | |
ز مصباحی که خواهی کلبهی احباب از آن روشن | نخیزد دود تا محشر چه قندیل مه انور | |
وزان آتش که خواهی تیره از وی خانهی اعدا | تولد یابد از هر یک شرر صد تودهی خاکستر | |
شها مشتاق خاک هند ایرانی غلام تو | که از توران بر او بار است محنتهای زور آور | |
اگر میداشت تا غایت شفیعی کز رحیق او | کند پر ساقیان بزم شاهنشاه را ساغر | |
درین ملک از خرابیها نمیدیدند چون دریا | لبش خشک و کفش خالی و آهش سرد و چشمش تر | |
به این بعد مسافت چشم آن دارد که خسرو را | ز مدحت گستری گردد به قرب معنوی چاکر | |
که چون مرغان بیبال و پر از بار دل ویران | ز ایران نیستش جنبش میسر گرد برآرد پر | |
در اقطار جهان تا ز اقتضای گردش دوران | به نوبت بر سر شاهان نهد ظل هما افسر | |
نهد بر سر یکایک مستعدان خلافت را | کلاه پادشاهی سایهی شاه همایون فر | |
تو بر روی زمینی آن بلند اقبال کز گردون | رسد در روز هیجا به هر عون عسکرت لشگر | |
نهد یک دم به نظم این غزل سمع همایون را | که هست از مخزن پرگوهرش کوچکترین گوهر | |
بگو ای نامهبر به یار کای منظور خوش منظر | ملایم خوی زیبا روی مشگین موی سیمین بر |