محتشم کاشانی (قصاید)/چون شاه نطق دست به تیغ زبان کند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (چون شاه نطق دست به تیغ زبان کند) از محتشم کاشانی |
' |
چون شاه نطق دست به تیغ زبان کند | فتح سخن به مدح شه کامران کند | |
چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم | اول ستایش شه گیتی ستان کند | |
چون فارس خیال زند بانگ بر فرس | ورد زبان ثنای خدیو زمان کند | |
بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور | نقدش نثار بر ملک نکتهدان کند | |
چون شهسوار طبع جهاند سمند فکر | نشر جهان ستانی شاه جهان کند | |
طغرای فتحنامهی اندیشه را خرد | نامی ز نام خسرو صاحبقران کند | |
طوق افکن رقاب سلاطین نظامشاه | که ایام بندگیش به از بندگان کند | |
دانادلی که تربیتش سنگ ریزه را | در بطن روزگار بدر توامان کند | |
فرماندهی که تمشیتش جسم مرده را | بر مرکب گلین به صبا همعنان کند | |
عدلش مدققی است که زنجیر اعتراض | در گردن عدالت نوشیروان کند | |
رایش محققی است که آیندهی روزگار | در کتم غیب هرچه نماید عیان کند | |
گر صعوهای به گوشه بامش کند مقام | چرخش لقب همای سپهر آشیان کند | |
ور ذرهای به نعل سمندش شود قرین | از سرکشی به نیر اعظم قران کند | |
باشد نظر به نعمت او قوت لایموت | گر خلق را به نزل بقا میهمان کند | |
آن قبله است در گه گردون نظیر شه | کش آستان مقابله با کهکشان کند | |
نگذاشت چون فلک که سر من برابری | با آسمان به سجده آن آستان کند | |
کردم روان بدرگهش از نظم یک گهر | کارایش خزاین هفت آسمان کند | |
گفتم مگر به قیمت آن شاه تاجبخش | فرق مرا بلندتر از فرقدان کند | |
هم تابداده پنجهی گیرای خانیان | نقد برادرم به سوی من روان کند | |
هم نقدی از خزانهی احسان به جایزه | افزون بر آن ز دست جواهر فشان کند | |
ناگه پس از دو سال فرستاده فقیر | کایام روزیش اجل ناگهان کند | |
آورده نقد نقد برادر ولی چه نقد | نقدی که دخل کیسه ز خرجش زیان کند | |
من مرد کمبضاعت و او طفل پرهوس | با این دو وضع مرد معیشت چسان کند | |
چشمم به اوست باز ولی روز مفلسی | از چشم من به گریه جهان را نهان کند | |
پشتم به اوست راست ولی وقت بیزری | قد من از کشاکش خواهش کمان کند | |
پایم روان ازوست ولی چون بیطلب | گیرد مرا میان روش از من کران کند | |
آرام بخشم اوست ولی چون برغم زر | دست آردم به جیب دلم را طپان کند | |
ادبار بین که بی درمی چون من از عراق | نظمی روان به جانب هندوستان کند | |
کاندر چهار رکن فصیحی که بشنود | وصف فصاحتش به دو صد داستان کند | |
وآن نظم مدح نکته شناسی بود که او | از بهر نکتهدان کف و دل بحر و کان کند | |
وز رای چارهساز به اندک توجهی | قادر بود که در بدن مرده جان کند | |
ممکن بود که نیم اشارت ز حاجبش | حاجت روایی من بیخانمان کند | |
وان گه کند تغافل و آید رسول من | نوعی که از جفای مقارض فغان کند | |
خواهد کرایه دو سره یک سر از فقیر | وز بار قرض پشت فقیرم گران کند | |
حاشا که جنس شعر به بازار جودشاه | آرد کسی به نیت سود و زیان کند | |
گویا ندیده خسرو عهد آن قصیده را | تا کار من به عهدهی یک کاردان کند | |
یا دیده و نخواهد ز اشغال سلطنت | تا خود رسد به دردم و درمان آن کند | |
یا خوانده و نکرده تحمل رسول من | تا شه به وقت خود کرم بیکران کند | |
یا کرده او تحمل و دیگر به یاد شاه | نورده کس که به اصلهی او را روان کند | |
یا شه بیاد داشته و ز کین مصابری | نگذاشته که چاره این ناتوان کند | |
یا دزد برده جایزهی من و گرنه چون | شاهی چنین رعایت مادح چنان کند | |
عالم مطیع دادگرا چرخ چاکرا | ای کانقیادا امر تو گردون به جان کند | |
تیر قدر گهی که نهد در کمان قضا | هرجا اشارهی تو بود او نشان کند | |
زخمی اگر ز چرخ مقوس خورد کسی | او را خرد ز لطف تو مرهم رسان کند | |
تیغ قضا دمی که کشد به هر کس قدر | افشانی آستین که بر او ترک جان کند | |
پس محتشم که دارد ازو صد هزار زخم | قطع طمع ز مرهم لطفت چسان کند | |
دستی ز روی مرحمتش گر نهی به دل | غم را به دل به خوشدلی جاودان کند | |
تا باغبان صنع درین سبز مرغزار | ترتیب کار و بار بهار و خزان کند | |
لطف تو دست شیخ و صبی گیرد از کرم | خوان تو سازگاری پیر و جوان کند | |
تا دور بر فراز و شیب بسیط خاک | همواره سایه گستری خسروان کند | |
ظل تو را ز فرط بلندی هزار سال | بر فرق آفتاب فلک سایبان کند |