محتشم کاشانی (قصاید)/وقت کم بختی که مرغ دولتم میریخت پر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (وقت کم بختی که مرغ دولتم میریخت پر) از محتشم کاشانی |
' |
وقت کم بختی که مرغ دولتم میریخت پر | بهر دفع غم شبی در گلشنی بردم بسر | |
از قضا در حسب حال من به آواز حزین | بلبلی با بلبلی میگفت در وقت سحر | |
کاندرین خاکی رباط پرملال کم نشاط | وندرین سفلی بساط کم ثبات پرخطر | |
ذرهای را آفتابی بر گرفت از خاک راه | ساختندش حاسدان یکسان به خاک رهگذر | |
صعوهای را شاهبازی ساخت هم پرواز بخت | واژگون بختان شکستندش ز غیرت بال و پر | |
تشنهای را کام بخشی شربتی در کام ریخت | مفسدان کردند کامش راز حنظل تلخ تر | |
بینوایی راسخی طبعی به یک بخشش نواخت | از حسدهای گدا طبعان رسیدش صد ضرر | |
بر غریبی شهریاری از تفقد در گشود | در به روی خیربندان بر رخش بستند در | |
صیدی ازنخچیر بندی بود در قید قبول | رشگ مردودان به صحرای هلاکش دادسر | |
بود ویران کلبهای از لطف گردون رتبهای | در بلندی طاق دوران ساختش زیر و زبر | |
قصه کوته ماه ایران میر میران کایزدش | کرد ازبس سربلندی سرور جن و بشر | |
وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاک | سر به سر ذرات عالم را به عرش افراخت سر | |
از ترشح کردن ابر کف کافیش داشت | محتشم از پیشتر چشم تفقد بیشتر | |
آن ترشح بیخطایی ناگهان باز ایستاد | و آن تفقد بیگناهی گشت مسدودالممر | |
من نمیدانم چه واقع شد که کرد از جرم آن | لطف آن سرور ز جیب سر گرانی سر بدر | |
و اندر اوقات مریدی جز خلوص از وی چه دید | آن سرو سرخیل افراد بشر از خیر و شر | |
آن خدنگ اندازی از قوس دعا صبح و مسا | یا نه آن بیداری از عین بکا شام و سحر | |
یا نه آن بیعیب مدحتها که از انشای آن | ذیل گردون پر در است و جیب دوران پر گوهر | |
یا نه آن بیریب یاربها که از دل بر زبان | نارسیده میکند از سقف این منظر گذر | |
یا نه آن اخلاص ورزیها که اخلاص فقیر | با نصیر ملت اندر جنبش آمده مختصر | |
بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون کشید | بلبل مضمون شنو گفت ای رفیق چارهبر | |
خیز و در گوش دل آن بیگنه خوان این سرود | کای ز طبعت جلوه گر اشخاص معنی در صور | |
آن که در دانستن قدر سخن همتاش نیست | کی معطل میکند او چون توئی را این قدر | |
در تو پوشانند اگر از عیب مردم صد لباس | کی شود پوشیده پیش خاطر او این هنر | |
کز نی خوش جنبش کلک تو در اوصاف او | میرود زین شکرستان تا به خوزستان شکر | |
وز ثنایش طبع مضمون آفرینش میکند | در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر | |
وز مدیحش کاروان سالار فکرت میدهد | کاروانهای جواهر را سر اندر بحر و بر | |
گر نصیحت میپذیری خیز و در باغ خیال | از زلال نظم کن نخل قلم را بارور | |
وز سحاب تربیت هرچند بر کشت دلت | ز اقتضای خشگ سال لطف کم ریزد مطر | |
آن چنان رو بر سر مدحش کز اعجاز سخن | از حجر دهقانی طبعت برانگیزد شجر | |
وز شجر بیانتظار مدت نشو و نما | دامن آفاق هم پر گل شود هم پر ثمر | |
من که بر لب داشتم ز افسردگی مهر سکوت | بر گرفتم مهر و بگرفتم ثنا خوانی ز سر |