محتشم کاشانی (قصاید)/مژدهی عالم را که دهر از امر ربالعالمین
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (مژدهی عالم را که دهر از امر ربالعالمین) از محتشم کاشانی |
' |
مژدهی عالم را که دهر از امر ربالعالمین | بهر شاه نوجوان رخش خلافت کرد زین | |
خاتم شاهنشهی را بهر آن گیتی پناه | کنده حکاک قضا الملک منی بر نگین | |
امر عالی را به امر عالی او عنقریب | در فرامین گشته فرمان همایون جانشین | |
کوس شادی داده صد نوبت به نام او صدا | بر کجا بر پیشگاه غرفهی چرخ برین | |
بر زمین بهرجلوس آن جلیس تخت و بخت | سوده هر جانب سریر خسروی صد ره جبین | |
خطبها بهر لباس تازه افکنده ببر | همچو بسمالله بیرون کرده دست از آستین | |
سکهها بهر ملاقات زر نو سینه چاک | تا زند از عشق خود را بر درمهای ثمین | |
بر زر خورشید هم نامش توان دیدن اگر | دیدن اندر وی تواند چشم عقل دوربین | |
وه چه نامست این که میبارد ازو فتح و ظفر | صاحب نام آن که مینازد به او دنیا و دین | |
باعث تعمیر عالم پاسبان بحر و بر | مایهی تخمیر آدم قهرمان ماء و طین | |
شاه سلطان حمزه خاقان قضا فرمان که هست | کمترین طغراکش احکام او طغرل تکین | |
آن که در آغاز عمر از غیرت دین هیچجا | نیستش آرامگاهی در جهان جز صدر زین | |
وانکه بار منتش خم کرده پشت آسمان | بس که میپردازد از اعدای دین روی زمین | |
غیر او فردی که دید از پادشاهان کو بود | روز و شب بهر جهاد از صدر زین مسند گزین | |
اوست در خفتان دیگر یا برون آورده سر | حمزهی صاحبقران از جیب آن نصرت قرین | |
ابر اگر بردارد از دریای استیلاش آب | شیر برفین برکند گوش از سر شیر عرین | |
نیست چندان خاک کز ماتم کند خصمش به سر | خاک میدان را به خون از بس که میسازد عجین | |
جان فدای او که در هر ضربت تارک شکافت | آفرین بر دست و تیغش میکند جانآفرین | |
آفتاب از بیم سر بر نارد از جیب افق | صبح اگر گیرد به دست آن شاه صفدر تیغ کین | |
آسیاهایی به خون آورده در گردش که حق | در جهادش داده میراث از امیرالممنین | |
روم از شور ظهورش چون بود جایی که هست | او در آذربایجان غوغاش در اقلیم چین | |
پیکر آرای عدو گردد مشبک کار دهر | در سپاه او کمانداران چه خیزند از کمین | |
بر قد دارئیش دوران لباس کوتهست | تار و پودش گرچه از خیط شهور است و سنین | |
کرد پیش از عهد شاهی آن چه صد خسرو نکرد | ملک را میباید الحق مالکالملکی چنین | |
شاهد حقیتش هم بس به قانون جمل | این که سلطان حمزه یکسانست با حق مبین | |
حق مبین گشته از نقش حروف اسم او | تا زوال دشمنان باطلش گردد یقین | |
قلعهی تبریز تا بستاند از رومی به جنگ | گفتم از بهر تفال یکه مصراعی متین | |
کز قفای فتح از آن گردد دو تاریخ آشکار | دال بر اقبال آن جنگآور قسور کمین | |
چون ستاند قلعه و تاریخها پر شد به کو | قلعه از رومی ستاندی شاه جم قدرآفرین | |
با دعای اهل کاشان این دعاگو محتشم | آسمانها را کند پر ز اولین تا هفتمین | |
بهر آن دارای هفت اقلیم باردار حافظی | کاسمان نامش کند جوشن زمین حصن حصین | |
داعیان را نیز فیض از مبداء فیاض باد | شهریاری هم که هست ارباب دعوت را معین |