محتشم کاشانی (قصاید)/شبی به دایتش از روزگار هجر به تر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (شبی به دایتش از روزگار هجر به تر) از محتشم کاشانی |
' |
شبی به دایتش از روزگار هجر به تر | نهایتش چو زمان وصال فیض اثر | |
شبی در اول دی شام تیرهتر ز عشا | ولی در آخر او صبح پیشتر ز سحر | |
شبی عیان شده از جیب او ره ظلمات | ولی زلال بقا زیر دامنش مضمر | |
شبی چو غره ماه محرم اول او | ولی ز سلخ مه روزهی آخرش خوشتر | |
شبی مشوش و ژولیده موی چون عاشق | ولی به چشم خرد سیم ساق چون دلبر | |
شبی جواهر فیضش ز افسر افتاده | ولی رسیده به زانویش از زمین گوهر | |
شبی ز آهن زنگار بسته مغفروار | ولی به پای تحمل کشیده موزهی زر | |
ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود | مرا صحیفهی حالات خویش مد نظر | |
زمان زمان به سرم از وساوس بشری | سپاه غم به صد آشوب میکشید حشر | |
گهی ز وسوسه بی کسی و تنهایی | چو غنچه دست من تنگ دل گریبان در | |
گهی ز کید اعادی دلم در اندیشه | که منزوی شده بر روی خلق بندد در | |
گهی ز فوت برادر غمی برابر کوه | دل مرا ز تسلط نموده زیر و زبر | |
گهی ستاده مجسم به پیش دیده و دل | پسر برادرم آن کودک ندیده پدر | |
که در ولایت هند از عداوت گردون | فتاده طفل و یتیم و غریب و بیمادر | |
گذشت برخی از آن شب برین نمط حاصل | که دل فکار و جگر ریش بود جان مضطر | |
چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس | گشود دست و تنم را فکند در بستر | |
گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت | ولی در آخر آن فیض بود بیحد و مر | |
چه دید دیدهی دلافروز عالمی که در آن | گوهر به جای حجر بود و در به جای مدر | |
ز مشرقش که نجوم بروج دولت را | ز عین نور صفا بود مطلع و مظهر | |
ستارهای بدرخشید کز اشعهی آن | فروغ بخش شد این کهنه تودهی اغبر | |
سهیلی از افق فیض شد بلند کزان | عقیق رنگ شد این کهنه گنبد اخضر | |
غرض که پادشهی بر سریر عزت و جاه | به من نمود جمالی ز آفتاب انور | |
من گدا متفکر که این کدام شه است | که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر | |
ز غیب هاتفی آواز داد که ای غافل | برآوردندهی حاجات توست این سرور | |
پناه ملک و ملل شاه و شاهزادهی هند | که خاک روب در اوست خسرو خاور | |
فلک سریر و عطارد دبیر و مهر ضمیر | ستارهی لشگر و کیوان غلام و مه چاکر | |
نظام بخش خواقین دین نظامالملک | کمین بارگه کبریا شه اکبر | |
نطاق بند خواقین گره گشای ملوک | خدایگان سلاطین جسم جهان داور | |
بلند رتبه سورای که رخش سرکش او | نهد ز کاسهی سم بر سر فلک مغفر | |
هژبر حملهی دلیری که شیر چرخ پلنگ | چنان هراسد ازو کز درندهی شیر نفر | |
مصاف بیشه نهنگی که زورق گردون | ز پیش او گذرانند حاملان به حذر | |
ز جا بجنبد اگر تند باد صولت او | ز هیبتش گسلد کشتی زمین لنگر | |
گهی ز دغدغهی ناقه کش بر افتد نام | چو فاق تیر مرا کام پر ز خون جگر | |
گر استعانه کند ماه ازو به وقت خسوف | زمین ز دغدغه از جا رود به این همه فر | |
و گر مدد طلبد مهر ازو محل کسوف | ز جوز هر جهد از سهم وی چو سر قمر | |
چو خلق او ره آزار را کنند مسدود | گشاید از بن دندان مار جوی شکر | |
ز گرمی غضبش سنگ ریزه در ته آب | ز تاب واهمه یابد حرارت اخگر | |
مهی بتافت که از پرتو تجلی آن | فرود دیدهی ایام را جلای دیگر | |
سپهر مرتبهی شاها به رب ارض و سما | به شاه غایب و حاضر خدای جن و بشر | |
به شاه تخت رسالت محمد عربی | حریف غالب چندین هزار پیغمبر | |
به جوشن تن خیرالبشر علی ولی | حصار قلعهی دین فاتح در خیبر | |
که نور چشم من آن کودک یتیم غریب | که دامن دکن از آب چشم او شده تر | |
به لطف سوی منش کن روانکه باقی عمر | مرا به بوی برادر چه جان بود در بر | |
امید دیگرم اینست و ناامید نیم | که تا جهان بودی خسرو جهان پرور | |
به اهل بیت محمد که ذیل طاهرشان | بود ز پردهی چشم فرشتگان اطهر | |
به آب چشم یتیمان کربلا که بود | بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر | |
به دفتر کرامت نام این گدا بنگار | به حال محتشم ای شاه محتشم بنگر | |
چنان به کام تو باشد که گر اراده کنی | سفال زر شود و خاک مشک و خار گوهر |