محتشم کاشانی (قصاید)/ز تاب مشگل اگر نگسلد رگ جانم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (ز تاب مشگل اگر نگسلد رگ جانم) از محتشم کاشانی |
' |
ز تاب مشگل اگر نگسلد رگ جانم | که کار تنگ شد از پیچ و تاب دورانم | |
نمیرود به جنان پای کس به این تعجیل | که دست من ز جنون جانب گریبانم | |
بجاست پردهی گوش فلک که بسته هنوز | درون سینه به زنجیر صبر افغانم | |
جهان ز فتنه چه دارد خبر که در بند است | هنوز سیل جهانگیر چشم گریانم | |
ستون کوه سکون بنای صبر مرا | خلل مباد که صد هزار طوفانم | |
عجب اگر نزند روح خیمه جای دگر | که سخت رفته ز جا جسم سست بنیانم | |
اگر بهم زنم از کین هزار سلسله را | عجب مدان که چو زلف بتان پریشانم | |
ازین بدتر گلهای نیست از زمانه مرا | که برده ریشه فرو در زمین کاشانم | |
ز بس نفاست ذاتی که خلق کاشان راست | من از صفات زبون ننگ شهر ایشانم | |
به من تراوش نزلی که لطف ایشان راست | نزول آیت بیزاریست در شانم | |
ازین ملک صفتان نفیس فطرت نیست | یکی که آورد اندر شمار انسانم | |
در این میانه من پست فطرتم خزفی | که منتظم شده در سلک درو مرجانم | |
شود نصیب که دامان سلک گوهرشان | ز گرد صحبت جانگاه خود بیفشانم | |
بزرگ این همه گر خلق مشفق خلقیست | به حاجتی من اگر در زمانه درمانم | |
برآورد به طریقی که عقل ماند مات | ولی غبار ز جسم و دمار از جانم | |
درین بلا که منم با وجود ضعف قوا | به جز جلای وطن نیست هیچ درمانم | |
مرا که دل کشد آزار رنج ویرانی | ازین چه سود که خوانند گنج ایرانم | |
مراست در ملکوت آشیان و همت پست | به خاک تیره در این ملک کرده یکسانم | |
ز حمل جور من این جا ذلیل در همهجا | عزیز پادشهان حاملان دیوانم | |
اگر به هند روم طوطیان ذخیره کنند | جهان شکر از ریزه چینی خوانم | |
و گر به چین کنم آهنگ نقش مانی را | کشد به خاک سیه کلک عنبرافشانم | |
ور انتخاب کنم از جهان خراسان را | کسی نبیند از اعدا دگر هراسانم | |
و گر به خاک سیاهم کشد زمانه هنوز | ز سرمه بیش بود قدر در صفاهانم | |
ز شاک شوق کشندم به پا خزاین لعل | اگر به خواب ببیند در بدخشانم | |
کشند رنج ستورانم از کشیدن گنج | اگر نصیب ز ایران برد به تورانم | |
به هم نمیرسد از شغل طرفةالعینی | چو چشم فکرت من چشم عیب جویانم | |
به سحر طبع مهندس اگر کنم هنری | که چشم دهر شود تا به حشر حیرانم | |
ز لفظشان نرسد شهد بارکالهی | به کام طوطی خوش لهجه زبان دانم | |
ور از زبان سخنی سر زند که باید شد | به حکم عقل از آن اندکی پشیمانم | |
کنند نسبت چندان خطا به من که مگر | به کفر کرده تکلم زبان ایمانم | |
اگر شوند ز تعلیم عندلیب زبان | هزار مرغ زبان بسته در گلستانم | |
همین که در سخن آیند از کمال غرور | کنند نام زبون لهجه و بد الحانم | |
حجاب یک دوکسم گشته بس که دامنگیر | ز داغ کاری خامان کشیده دامانم | |
رسد چو کار به این کان حجاب هم برود | چه شعلهها که برآید ز سوز پنهانم | |
من از ستایش اشراف ملک این دیدم | که رفته رفته سیه گشت روی دیوانم | |
هنوز با دل پرداغ و سینهی پردرد | زبان پر خطر خویش را نگهبانم | |
ز تاب رنگ بگرداند آفتاب آن روز | که من ز دفتر عزت ورق بگردانم | |
غرور غفلتشان بین که ایمنند به این | که در نیام شکیب است تیغ برانم | |
اگر چه نرم کمان آفریدهاند مرا | گذار میکند از سنگ خاره پیکانم | |
به بیگزندی من نیست هیچ انسانی | ولی دمی که دمم گرم گشت ثعبانم | |
مرا به تیغ زبان رنجه کردن آسان نیست | که قتل عام جهانیست کار آسانم | |
گرفتهام دو جهان در هنر ولیک هنوز | برون نیامده الماس ریزه از کانم | |
اگرچه کرده خدا شیر بیشه سخنم | از آن ستمکش خلقم که کند دندانم | |
به دامن کسی از من نمینشیند گرد | اگر کند ز مذلت به خاک یکسانم | |
بدین که سنگ گران نیست در ترازوی هجو | چه ارزن از سبکی کردهاند ارزانم | |
اگر به فرض زنم لاف کز جمیع جهات | منم که زینت و زیبت جهات و ارکانم | |
ور از یکانگی فطرت آورم به زبان | که کرده واحد یکتا وحید دورانم | |
و گر بلند بگویم که از بلندی نظم | رسیده نوبت زدن بر ایوانم | |
و گر ملوک سخن را به گردن از دعوی | کنم کمند که مالک رقاب ایشانم | |
که میزند در انکار این ز دشمن و دوست | به غیر من که ز خود کمتری نمیدانم |