محتشم کاشانی (قصاید)/زمانه را دگر آبی به روی کار آمد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (زمانه را دگر آبی به روی کار آمد) از محتشم کاشانی |
' |
زمانه را دگر آبی به روی کار آمد | که آب روی سلاطین روزگار آمد | |
صبا به عزم بشارت بگرد شهر سبا | ز پای تخت سلیمان کامکار آمد | |
عجب اگر دو جهان تن دهد به گنجایش | به این شکوه که آن یکه شهسوار آمد | |
چو آفتاب که آید ز ابر تیره برون | سمند عزم برون رانده از غبار آمد | |
تو عیش ساز کن ای جان مضطرب که ز راه | قرار بخش اسیران بیقرار آمد | |
تو دیده باز کن ای بخت منتظر که صبا | به توتیا کشی چشم انتظار آمد | |
تو ای صبا که زره میرسی نوید آلود | ببر به شهر بشارت که شهریار آمد | |
مهین خدیو سلاطین کامکار رسید | خدایگان خواقین نامدار آمد | |
قوام ضابطه شش جهت محمدخان | که هفت دایرهی چرخ را مدار آمد | |
چه خان جهان جلالت که از جلالت و شان | ز خسروان جهاندار در شمار آمد | |
بلند رتبهسواری که نعل شبرنگش | سر اکاسره را تاج افتخار آمد | |
سپهر سده امیری که شرفه قصرش | فراز غرفه این بیستون حصار آمد | |
ز تنگ ظرفی خود دارد انفعال جهان | ز ذات او که به غایت بزرگوار آمد | |
ز زیرکی به غلامیش هر که کرد اقرار | ز نیک بختی و اقبال بختیار آمد | |
به پیش رای جهانگیر او مخالف را | جهان سپار نگویم که جان سپار آمد | |
طریق شیر شکاری به کائنات نمود | اگرچه پنجه نیالوده از شکار آمد | |
ایا به عقل گران لنگری که در جنبت | خرد به آن همه دانش سبک عیار آمد | |
تو آن دقیقه شناسی که حسن تدبیرت | همه موافقت تقدیر کردگار آمد | |
صلاح رای تو در فتنه بس که صبر نمود | دل مفتون دشمن به زینهار آمد | |
سحاب تیغ مطر ریزی نکرده هنوز | نهال فتح ز دهقانیت به بار آمد | |
توقف ارچه گره گشت کار نصرت را | محل کار ولی بیشتر به کار آمد | |
ز ناز خوی بتان دارد آرزو چه عجب | اگر امید تو را دیر در کنار آمد | |
عدو چو پنجهی قدرت به پنجهی تو فکند | چه تا بهاش که در دست اقتدار آمد | |
به جای ماند دو روزی ولی نرفت از جا | اساس دولت و نصرت که استوار آمد | |
خوشا سحاب صلاح تو کز ترشح آن | تمام ناشده فصل خزان بهار آمد | |
برای جان عدو قهرت آتشی افروخت | که کار شعلهی دوزخ زهر شرار آمد | |
ولی چو حلم تواش بر در انابت دید | بر او ز ابر ترحم عطیه بار آمد | |
جهان فدای شعورت که تا به قوت عقل | جهان ستان ز عدوی ستم شعار آمد | |
نه در ضمیر کسی فکر کارزار گذشت | نه بر زبان کسی حرف گیر و دار آمد | |
درین محیط پرآشوب زورق که و مه | ز لنگری که تو را بود بر کنار آمد | |
اگرچه بود به گردت حصارهای دعا | دعای محتشمت بهترین حصار آمد | |
پناه جان تو آن حصن سخت بنیان باد | که نام آن کنف آفریدگار آمد |