محتشم کاشانی (قصاید)/دوستان مژده که از موهبت سبحانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (دوستان مژده که از موهبت سبحانی) از محتشم کاشانی |
' |
دوستان مژده که از موهبت سبحانی | میرسد رایت منصور محمد خانی | |
رایتی کرد سر علمش گردیده | همچو پروانهی جانباز مه نورانی | |
رایت رفعتش افکنده لباسی دربر | کز گریبان فلک میکندش دامانی | |
رایتی صیقلی مهجه نورانی او | برده از روی جهان رنگ شب ظلمانی | |
رایتی گرد وی از واسطهی فتح و ظفر | کار اصناف ملک آیت نصر خوانی | |
رایتی ذیل جلالش گه گرد افشاندن | کرده بر مهر جلی شعشعهی نورافشانی | |
رایتی ریتش افکنده فلک را به گمان | زد و خورشید که ثانیش ندارد ثانی | |
رایتی آیت فتح آمده از پا تا سر | همچو افراخته تیغ علی عمرانی | |
حبذا صاحب رایت که به همراهی شاه | شد مصاحب لقب از غایت صاحب شانی | |
سرو سر خیل قزلباش که بر خاک درش | مینهد ترک قزل پوش فلک پیشانی | |
خان اعظم که خواقین معظم را نیست | پیش فرماندهیش زهرهی نافرمانی | |
ای امیر فلک اورنگ که بر درگه توست | قسمی از پادشهی حاجبی و دربانی | |
شرفه غرفهی تحتانی قصرت دارد | طعنه بر کنگر این منظرهی فوقانی | |
کبریای تو محیطی است که پایانش را | پا به آن سوی جهات است ز بیپایانی | |
قصر جاه تو چنان ساخت که خالی نشود | بیزوالی که شد این دار فنا را بانی | |
چون سلیمان جلیلی که اگر مور ذلیل | یابد از تربیتت بهره کند ثعبانی | |
ضعفا را چو کند تقویتت جان در تن | ذره خورشید شود قطره کند عمانی | |
آن که با حفظ تو در حرب گه آید عریان | جلد فرسوده کند بر جسدش خفتانی | |
وانکه حفظش نکنی گر بود الماس لباس | بر تنش غنچهی بیخار کند پیکانی | |
در محیط غضبت پیکری لنگر خصم | کشتی نیست که آخر نشود طوفانی | |
خون دشمن شده در شیشهی تن صاف و به جاست | که کند خنجر خونخوار تو را مهمانی | |
عید خلقی تو و در عید گه دولت تو | خصم افراخته گردن شتر قربانی | |
جمع بیامر تو گر عازم کاری باشد | نکند ور کند از بیم کند پنهانی | |
باج ده فخر کند گر به مثل گیرد باج | بندهی هندیت از خسرو ترکستانی | |
در زمان تو اگر یوسف مصری باشد | خویش را بهر شرف نام کند کاشانی | |
عیبجو یافته ویران دل از این غصه که هیچ | نیست در ملک تو نایاب به جز ویرانی | |
بد سگالی که ز ملک تو شکایت دارد | هست جغدی که به تنگ است از آبادانی | |
با رعایای تو عیسی ز فلک میگوید | ای خوش آن گله که موسی کندش چوپانی | |
مرکز دایرهی عالم از آن مانده به جا | که تو پرگار درین دایره میگردانی | |
صیت این دولت بر صورت از آن است بلند | که تو صاحب خرد این سلسله میجنبانی | |
تیغ رانی شده ممنوع که بر رغم زمان | تو در اصلاح جهان تیغ زبان میرانی | |
بوعلی گر سخنان حسن افتاده تو را | نشنود نام برادر به حسن ترخانی | |
تا به عانت ز خوش آمد بعد و خوش نشوند | راه مردان نزند وسوسهی شیطانی | |
دولتت راست جمالی که تماشایی آن | چشم بر هم نزند تا ابد از حیرانی | |
حسن تدبیر تو نقشیست بدیعالتصویر | که مگر ثانیش اندر قلم آرد مانی | |
قصر قدر تو رواقیست که میاندازد | سایه بر منظر کیوان ز بلند ایوانی | |
فیض دست تو پس از حاتم طی دانی چیست | بعد باران شتایی مطر نیسانی | |
کفه بر کفه نچربید ز میزان قیاس | وزن کردند چو خانی تو با خاقانی | |
به طریقی که محمد ز ولیالله یافت | قوت اندر جسد دین ز قوی پیمانی | |
ای سمی نبی از ملک تو دورست زوال | به ولیعهدی مبسوط ولی سلطانی | |
سر بدخواه تو خواهم که ز بازیچهی دهر | گوی میدان تو سازد فلک چوگانی | |
داورا چند نویسد به ملوک توران | شرح ویرانی دل محتشم ایرانی | |
وان زمان هم که شود فایدهای حاصل از آن | گردد از بد مددیهای فلک نقصانی | |
من یکی بلبلم اندر قفس دهر که چرخ | میکند بر من از انصاف مدایح خوانی | |
حیف باشد که شوم ضایع و خالی ماند | باغ پر دمدمه مدح محمد خانی | |
ای خداوند جهان مالک مملوک نواز | که توئی خسرو اقلیم دقایق رانی | |
عمرها داشتم امید که یک بار دگر | در صف خاک نشینان خودم بکشانی | |
گاه درد دل من از دل من گوش کنی | گاه داد غم من از غم من بستانی | |
پیش ازین گرچه روان بوده را پای روان | مشکلی بود قدم بر قدم آسانی | |
مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز | زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی | |
همهی مرغان ادلی اجنحه در صحبت خان | بوستانی و من تنگ قفس زندانی | |
لیک با این همه دوری به خیال تو مرا | صحبتی هست که خواند خردش روحانی | |
سرورا میرسدت هیچ به خاطر که کجا | شرط کردم که تو چون رخش عزیمت رانی | |
به یساق جدل آغاز خصومت انجام | که فلک داشت درین ورطه سرفتانی | |
چون به دولت تو سپاه ظفر آثارت را | سر به آن دشت بلا داده روان گردانی | |
من هم از ادعیه در پی بفرستم سپهی | که توشان سد بلای سپه خود دانی | |
لله الحمد که آن شرط بجا آمد و داشت | به تو فتاح غنی فتح و ظفر ارزانی | |
حال بر تخت حضوری تو جهان داور و من | بیحضور از غم بیماری و بیسامانی | |
تو چنان باش که عالم به وجود تو به پاست | لیک نگذار چنین درد مرا طولانی | |
مرهمی بخش از آن پیش که از زخم اجل | دل ز جان برکنم از غایت بی درمانی | |
بنوازم به طریقی که بر آن رشگ برند | روح جنت وطن انوری و خاقانی | |
بیش ازین قوت گفتار ندارم اما | دارم امید که از موهبت ربانی | |
تا زمانی که ملک صورت قیامت بدمد | تو ز آفات فلک ایمن و سالم مانی | |
وآن زمان نیز نگردی ز بقا بیبهره | که خدای تو بود باقی و باقی فانی |