محتشم کاشانی (قصاید)/دهندهای که به گل نکهت و به گل جان داد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (دهندهای که به گل نکهت و به گل جان داد) از محتشم کاشانی |
' |
دهندهای که به گل نکهت و به گل جان داد | به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد | |
به عرش پایه عالی به فرش پایهی پست | ز روی مصلحت و رای مصلحتدان داد | |
به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور | ز پرتو حرکات سپهر گردان داد | |
به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن | برای نزهت دیرین سرای دوران داد | |
دو کشتی متساوی اساس را در بحر | یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد | |
دو سالک متشابه سلوک را در عشق | یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد | |
هزار دایه طلب را ز حسرت افزایی | رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد | |
هزار خسته جگر را ز صبر فرمایی | گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد | |
گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل | عدیل وار حیات و ممات یکسان داد | |
درین مقاسمهاش نیز بود مصلحتی | که مسکنت به گدا سلطنت به سلطان داد | |
زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن | به کمترین طبقات صنوف حیوان داد | |
عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض | دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد | |
به شکرین دهنان داد از سخن نمکی | که چاشنی به نباتات شکرستان داد | |
به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم | که خجلت قد رعنای سرو بستان داد | |
بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست | که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد | |
ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت | به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد | |
به چشمهای سیه شیوهای ز ناز آموخت | که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد | |
به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد | به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد | |
به هر که لایق اسباب کامرانی بود | سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد | |
بهر که در طلب گنج لایزالی بود | گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد | |
به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر | بسیط عرصهای اندر بساط دوران داد | |
چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی | زیاده دید از ایشان بمیر میران داد | |
غیاث ملت و دین کافتاب دولت او | ز خاک یزد ضیا تا به عرش یزدان داد | |
سمی والد سامی محمد عربی | که داد رونق دین و رواج ایمان داد | |
خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش | به سایه جای هزاران خدیو و خاقان داد | |
بذرهی تربیتش کار آفتاب آموخت | به مور تقویتش قدرت سلیمان داد | |
قیام رکن جلالش که قایم ابدیست | بسی مدد به قوام چهار ارکان داد | |
نه ابر ریخت به دشت و نه بحر داد به بر | به سایل آن چه کفش آشکار و پنهان داد | |
دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم | که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد | |
قضا زد آتش غیرت به مهر و ماه آن دم | که پاسبانی ایوان او به کیوان داد | |
سپهر بر در او در مراتب خدمت | نخست پایه به سلطان چهارم ایوان داد | |
چو گشت لشگریش فارس زمانه به او | قضا ز هفت فلک هفت گونه خفتان داد | |
پلاس پوش درش خلعت مریدی خویش | به شاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد | |
به تو شمال وی از صحن پر کواکب چرخ | فلک فراخور شیلان او نمکدان داد | |
بگرد رفت هزار ازدحام حشر آن جا | که میزبان سخایش صلای مهمان داد | |
به شرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع | دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد | |
به جای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر | توان خواص کف او به ابر نیسان داد | |
کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سال | گذشت در دل سایل هزار چندان داد | |
برای آن که ز طول حیات داد حضور | تواند آن شه خرم دل طرب ران داد | |
اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد | به بازگشت زمان گذشته فرمان داد | |
سخای او که ز احسان به منعم و مفلس | هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد | |
به جیب محتشمان لعل و در به دامان ریخت | به دست بی درمان سیم و زر به میان داد | |
چو پا نهاد ز دشت عدم به ملک وجود | به جود دست برآورد و داد احسان داد | |
فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت | چو شخص همت او رخش جود جولان داد | |
لب صدف پر ترجیح دست او برابر | گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد | |
به ملک مصر مگر داده باشد از یوسف | ازو به خطهی یزد آن شرف که یزدان داد | |
ایا بلند جنابی که آستان تو را | فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد | |
توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت | رواج عدل از ایران اثر به توران داد | |
تو در ممالک قدس آن شهی که مالک ملک | و گر تو را ز ملایک هزار دربان داد | |
نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد | مهیمنی که به ارواح ربط ابدان داد | |
شکوه سنج تو را عالم ثقیل و خفیف | ز سطحهای فلک کفههای میزان داد | |
خدا شناس که مادون ذات واجب را | به ممکنات قرار از کمال ایقان داد | |
تو را به دور تو بر ممکنات فایق دید | تو را به عهد تو بر کائنات رجحان داد | |
اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی | چو خاک بایدت از طوع تن به فرمان داد | |
و گر برین کره آرمیده بانگ زنی | به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد | |
کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند | به عکس یابد اگر در زمانه سامان داد | |
تواند از زبر و زیر کردن گیتی | به زیر هفت زمین جای این نه ایوان داد | |
کسی عدیل تو باشد که گر به نوع دگر | به پایدش نسق گرم و سرد دوران داد | |
ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است | فلک به عالی و سافل خواص چندان داد | |
که خاک رهگذر کمترین منازل یزد | بدیدهها اثر سرمه صفاهان داد | |
ز خاک پای سگان در تو یک ذره | به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد | |
حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر | ممات را نتوان احتمال امکان داد | |
به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض | که آبش از مطر قطرههای باران داد | |
ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد | ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد | |
نمود ساز ز اقسام نظم قانونی | که مالش حسن و گوشمال حسان داد | |
اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر | مقدمات ثنایش نتیجهی خسران داد | |
دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد | ز مخزن کرمش راتب نمایان داد | |
به حال جمعی اگر برد از سخای تو رشک | ولی به نعمت هر ساله رشک ایشان داد | |
چو بود عیب گدای تو محض گیرایی | ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد | |
همیشه تا به کف روزگار در و گهر | توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد | |
ز اقتدار تواند کف به خلق جهان | عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد |