محتشم کاشانی (قصاید)/درین ضعف آن قدر دارم ز بیماری گر انباری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (درین ضعف آن قدر دارم ز بیماری گر انباری) از محتشم کاشانی |
' |
درین ضعف آن قدر دارم ز بیماری گر انباری | که بر بومی که پهلو مینهم قبریست پنداری | |
ز بیماری چنان با خاک یکسانم که از خاکم | اجل هم برنمیدارد معاذالله ازین خواری | |
مرا حالیست زار ای دوستان ز انسان که دشمن هم | به حالم زار میگرید مبادا کس به این زاری | |
دل من تا نشد افکار عالم را نشد باور | که یک دل میتواند بود و صد عالم دلافکاری | |
چنان بازاری دل الفتی دارم درین کلفت | که عیش از صحبت من مینویسد خط بیزاری | |
عجب حالیست حال من که در آیینهی دوران | نمیبینم ز یک تن صورت غمخواری و یاری | |
کدامین بندهام من بندهی صاحب ستاینده | کدامین صاحبست این صاحب شان جهانداری | |
ولیعهد محمدخان ولی سلطان دریادل | که سیری نیست ابر دست او را از درم باری | |
مطاع الحکم سلطانی که طبعش گر بفرماید | شود نار از شجر ثابت شود آب از حجر جاری | |
بدیعالامر دارایی که گر خواهد به فعل آید | ز آب اندر مشارب مستی و از بادهی هشیاری | |
مشابه بزم و رزم او به بزم و رزم فغفوری | مماثل لطف و قهر او به لطف و قهر جباری | |
جهان در قبضهی تسخیر او بادا که بیش از حد | به آن کشورستان دارد جهان امید غمخواری | |
بود تا حشر ارزانی به مسکینان و مظلومان | که هم مسکین نوازی میکند هم ظالمآزاری | |
جفاگستر به فریاد است ازو اما نمیداند | که عدلست از سلاطین بر ستمکاران ستمکاری | |
نمیماند برای جغد جایی جز دل ظالم | چو یابد دهر معموری ازین شاهانه معماری | |
به رقص آمد ز شادی آسمان چون دهر پاکوبان | به نامش در زمین زد کوس سرداری و سالاری | |
چو گردد تیغ نازک پیکر او در دغا عریان | شود صد کوه پیکر از لباس زندگی عاری | |
به حرب او بیا گو خصم تنپرور که میآید | به مهمان کردن شیر شکاری گاو پرواری | |
عبوری بس از آن آتش عنان بر خرمن اعدا | که هست اجزای ذات وی تمام از عنصر ناری | |
کند بوس لب تیغش بر اندام برومندان | به بزم و رزم کار صد هزاران ضربت کاری | |
محل گیرودار او که خونش میرود از تن | کشد سیمرغ را دام عناکب در گرفتاری | |
دو روزی گو لوای خصم او میسا به گردون سر | که دارد همچو نخل ریشه کن زود در نگونساری | |
سلاطین سرورا با آن که هرگز حرفی از شکوه | نگشته بر زبان شکرگوی نطق من جاری | |
شکایت گونهای دارم کنون اما ز صد جزوش | یکی معروض میدارم گرم معذور میداری | |
تو را آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت | نشینی شاد و مملوکان خود را در شمار آری | |
نپردازی به حال من نپرسی حال من از کس | نه از ارسال پیغامی مرا از خاک برداری | |
نگوئی زنده است آن بندهی رنجور مایانه | مرا با آن که باشد نیمجانی مرده انگاری | |
فرستم نظم و نثری هم که خواهد عذر تقصیرم | ز بیقدری تو این را خاک و آن را باد پنداری | |
ندارد محتشم زین بیش تاب درد دل گفتن | مگر زین بیشتر باید ز بیماری سبکباری | |
بود تا استراحت جو سر از بالین تن از بستر | درین جنبنده مهد مختلف اوضاع زنگاری | |
تن بستر فروزت باد دور از بستر کلفت | سر افسر فرازت ایمن از بالین بیماری |