محتشم کاشانی (قصاید)/به که درین گفته معجز بیان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (به که درین گفته معجز بیان) از محتشم کاشانی |
' |
به که درین گفته معجز بیان | درج بود نام خدای جهان | |
شکر که قیوم کریم احد | جانده پوزش طلب و جانستان | |
پایهی ده عقده ز گیتی گشای | پادشه ملک به حارس رسان | |
کرد اگر حکم که شاه سلیم | ماه فلک فطرت جم پاسبان | |
بار جهان بست و باقدام این | دل ز بقا کند و ز آثار آن | |
خورد بهم حد جهانی ولی | شد به دمی تازه زمین و زمان | |
از که ز شاهی که به اقبال اوست | فتنهی ایام ز مردم نهان | |
شاهسواری که ز شاهان بود | امجد و اشجع به کمال و توان | |
شیر مصافی که به هیجا در آب | جسته مبارز ز بنان سنان | |
کوه شکوهی که ز تمکین نهاد | بزم تعین به اساس کران | |
صاحب عالم که ازو برقرار | مانده رفاهیت کون و مکان | |
باد بر این طرفه بنا از نشاط | تا ابد این بانی صاحبقران | |
عزلت ده روزه او را بلی | باد به دل خسروی جاودان | |
هست محال آن که ببندد به فکر | آدمی این عقد درر عقدهسان | |
ای ملک ستان کبیر | وی شه کامل نسق کامران | |
گرچه به لوح دل دانای خود | زد رقم مدت امن و امان | |
بیش ز هر پادشهی کوس هم | کوفت در اصلاح مهم جان | |
باد ازو دور به دوران که هست | پادشه و شیردل و نوجوان | |
می نگرد دل چو به هر مصرعی | کامده یک فکر از آن داستان | |
هست بدانسان که به رمز و حساب | فهم شود سال جلوسش از آن |