محتشم کاشانی (قصاید)/به صبر یافت نهال امید نشو و نمائی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' محتشم کاشانی (قصاید) (به صبر یافت نهال امید نشو و نمایی)
از محتشم کاشانی
'


به صبر یافت نهال امید نشو و نمایی فتاد پادشهی عاقبت به فکر گدایی گدا به خسروی افتاد کز حمایت طالع فکند ظل همایون برو بزرگ همایی سری که بود ز پستی گران رسید به گردون چو ماه شد علم از عون آفتاب لوایی به گل فرو شده خاشاک بحر غم بسر آمد ز نیم جنبش دریای لطف لجه سخایی برنگ نخل خزان دیده بودم از غم دوران سهیل وار ز دورم نواخت لعل بهایی اگر چه بخت به دامن کشید پای مرادم رساند دست امیدم ولی به ذیل عطایی به تن رجوع کن ای جان نیم‌رفته که دل را خراب یافت مسیحا دمی و کرد دوایی به گو شمال زمانم اگر رسید چه قانون کشید ناله بافغان فغان رسید به جایی جه جا حریم در پادشاه‌زاده‌ی اعظم که دو راست به دوران او عظیم جلایی نهال نورس بستان احمدی که به گردش هنوز جز دم روح‌القدس نگشته هوایی خلاصه نسب پاک حیدری که شنیده نسب ز عمر ابد نسبتش نوید بقایی سمی حیدر صفدر که صفدران جهان را نیامداست چه او در نظر صفوف گشایی ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران که بسته است به عهدش زمانه عهد وفایی چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین که رنگ شب ببرد گر دهد به ماه ضیایی دمادم است که تدبیر شه رساند جهان را برای تربیت او به تازه برگ و نوایی سیاهی که به زنجیر عدل بسته بر آتش ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خایی فلک که دارد از انجم هزار دیده روشن ز راه اوست به دامان دیده کحل ربایی سپهر تیز روش در رکاب غاشیه داری هلال پشت خمش بر جناب ناصیه سایی به وضع شخص جلالش فلک حقیر لباسی بقدر قد بلندش ملک قصیر قیایی به جنب مشعل درگاه عالیش مه گردون همان مه است ولی ماه مشتبه به شهابی شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش زند به آینه‌ی مه صلای کسب جلایی حسام او که به سر نیز وا نمی‌شود از سر بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلایی شه جهان به جهانگیریش کند چه اشارت شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشایی فلک به رقص درآید ز خرمی چو برآید ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدایی زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت ز نشه کرم حیدری به خلق صلایی به ناز می‌نگرد حرص درد و کون که دارد به مرغزار سخا بی‌تو آهوانه چرایی ز ریزش مطر لطف بی‌دریغ تو رسته ز مزرع دل مردم قریب مهر گیایی توئی که از پی گنجایش جلال تو باید ازین وسیع‌تر اندر قیاس ارض و سمایی فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی جهان برای نزول تو با وسیع فضایی بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنایی ز بار حلم تو کز عرش اعظم‌ست گران‌تر بهم رسانده سپهر بلند قد دوتایی کند چو از جرس محمل جلال تو دعوی نهم سپهر چه باشد ورای هرزه درایی اجل به تیغ و سنان تو کار خویش گذارد نهی به تمشیت کاردین چو رو به عزایی عجب که کلک هوس در قلمرو تو برآید صبی غیر مکلف به قصد خط خطایی به چرخ داده قضا مهر داری تو همانا کز آفتاب به گردن فکنده مهر طلایی مصلی‌ایست به عهدت فلک که بهر مصلی بدوش می‌کشد از کهکشان همیشه ردایی برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زایی آیا گل چمن حیدری که در چمن تو سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرایی دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی به من رساند در ابلاغ اهتمام نمایی هزار سجده‌ی بی‌اختیار کردم و گشتم مدد ز ناطقه جوئی زبان به مدح گشایی دو چیز باعث تاخیر شد که هریک از آنها چو درد بنده نبودش به هیچ چیز دوایی یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان که فکر می‌طلبد آن مهم فکر رسایی یکی دگر عدم کاتبان که آن چه ز نظمم تمام بود و نبودش ز خط لباس صفایی پس از تجسس کامل که یک دو کاتب کاهل به ناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقایی بهر طریق که بود آن چه گشته بود مرتب رجوع گشت به ایشان به میزبانه ادایی بر آستان که مهم دو روزه را به دو هفته تعهدی که نمودند هم نکرد بقایی که پای خامه ایشان نداشت چون قدم من تحرکی که تواند رسید زود به جایی غرض که مختصری شد نوشته تا رسد اکنون ز پرتو نظر تربیت به قدر و بهایی تتمه سخنان نیز بعد ازین متعاقب به عرض می‌رسد البته بی‌قضا و بلایی نکوترین صور سود این که خود برساند سخن به سمع همایون مدیح پیشه گدایی فغان که پای رسیدن به آن جناب ندارد ز دست رفته ضعیفی به گل فرو شده پایی دو پا اگرچه به یک موزه کرده شخص توجه کجا رود چه کندره سیر بپای عصایی فلک حشم ملکا محتشم گدای در تو ز همت است گدایی به التفات سزایی تهی ست ارچه کفش لیک از کمال تو کل به دست‌یاری همت ز دست کوس غنایی ولیک می‌کند از شاه و شاه‌زاده‌ی عالم گدایی نظر فیض بخش قدر فزایی که تا زبان بودش بعد ازین به شغل ثنایت بود گدای غنی طبع پادشاه ستایی همیشه تا به ملوک اعتکاف پیشه گدایان به روز معرکه بخشند جوشنی به دعایی پناه جان تو باد آن دعا که تا به قیامت از آن گذر نتواند نمود تیر قضایی