محتشم کاشانی (قصاید)/بده داد طرب چون شد بلند از لطف ربانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (بده داد طرب چون شد بلند از لطف ربانی) از محتشم کاشانی |
' |
بده داد طرب چون شد بلند از لطف ربانی | به نامت خطبهی دولت برایت رایت خانی | |
علم برکش چو استعداد فطری بیطلب دادت | مکین حکم و تاج سروری و چتر سلطانی | |
به عشرت کوش کز هر گوشه میبینم چو ماه نو | صراحی گردنان رابر زمین پیش تو پیشانی | |
تو شاخ دولتی بنشین درین بستان سرا چندان | به عیش و خرمی کز زندگانی داد بستانی | |
چو احسان را به همت قیمت ارزان کردهای بادت | سپاه و جاه و حکم و ملک و مال و منصب ارزانی | |
عروس ملک چون میبست پیمان وفا با تو | به دست عهدت اول توبه کرد از سست پیمانی | |
جهان را با نی مثل تو میبایست از آن روزد | به نام نامیت دست جهان کوس جهانبانی | |
چو در امکان نمیگنجی سخنسنجان چه گویندت | به سیرت عقل اول یا به صورت یوسف ثانی | |
عجب نبود که گویم سایهی خورشید افتاده | به این حجت که تو خورشیدی و در ظل یزدانی | |
اگر معمار رایت دست از ضبط جهان دارد | نهد معمورهی عالم همان دم رو به ویرانی | |
و گر معیار عدلت از میان تمییز بردارد | گدا در ملک سرداری کند سردار چوپانی | |
بداندیشت به قید مرگ چون سگ در مرس ماند | به هر جانب که روز رزم شمشیر و فرسرانی | |
عجب گنجیست عفوت خاصه کز خلق عظیم تو | به دست محرمان پیوسته میآید به آسانی | |
به غیر از من که دارم بد گناهی عذر از آن بدتر | ولی یک شمه میگویم از آن دیگر تو میدانی | |
بود مریخ و خورشید آسمان کامکاری را | حسامت در سراندازی و دستت در زرافشانی | |
مرا ظنی غلط دوش از قبول رشحهی لطفت | ابا فرمود و راهم زد به یک وسواس شیطانی | |
تصور کردم آن تریاق را در نشهی دیگر | چه دانستم که خواهد بود یک سر فیض روحانی | |
کشیدم دست از آن وز دست خود در آتش افتادم | چه آتش شعلهی آفت چه آفت قهر سلطانی | |
پشیمانم پشیمانم که بر خود بیجهت بستم | ره لطف ز خود رایی و بی عقلی و نادانی | |
مرا عقلی اگر میبود کی این کار میکردم | چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی | |
به تقریب این سخن مذکور شد باز آمدن کز جان | کنم در وادی مدح تو حسانی و سحبانی | |
زهی رای قضا تدبیرت از حزم قدر قدرت | بلاد عدل را عامل بنای ملک را بانی | |
اگر خورشید لطف ذرهای بر آسمان تابد | سها را کمترین پرتو بود خورشید نورانی | |
و گر خود سایهی قهرت زمانی بر زمین افتد | شود بینور چون سنگ سیه لعل بدخشانی | |
سهیل طلعتت گر عکس بر بحر و براندازد | خزف گردد عقیقتر حجر یاقوت رمانی | |
درافشان چون شود بر تنگدستان ابر دست تو | کند هر رشحه آن قلزمی هر قطرهی عمانی | |
ید بیضا نماید رایتت در وادی نصرت | چه از فرعونی اعدا کند رمح تو ثعبانی | |
عرق کز ابرشت بر خاک ریزد در دم جولان | کند در پیکر جسم جمادی روح حیوانی | |
برات عمر اگر خواهد کسی رایت برای او | به حکم از قابض ارواح گیرد خط ترخانی | |
به قدر دولتت گر طول یابد رشتهی دوران | زند دم از بقای جاودانی عالم فانی | |
عجب گر بر قد گیتی شود رخت بقا کوته | که ذیل دولتت آخر زمان را کرده دامانی | |
اگر صد سال اید بر کمان کی در نشان آید | به قدر درک ادراک تو سهم و هم انسانی | |
تو را نام از بزرگی در عبارت چون نمیگنجد | به توشیحش کنم در یک غزل درج از سخندانی | |
صبوحی کرده میآئی بیا ای صبح نورانی | که برهانم شوی وز ظلمتم یکباره برهانی | |
درین فکرم که چون ماند بدانجا گرد و جود من | اگر با این شکوه از ناز دامن بر من افشانی | |
ریاض لطف را سروی سپهر قدر را بدری | سریر خلق را شاهی جهان حسن را جانی | |
اگر صد بار چون شمعم سراندازی دیت ایربس | که چون پروانه یکبارم به گرد سر بگردانی | |
لب لعلت نگین خاتم حسنست و بر خوبان | تو را ثابت به آن مهر سلیمانی سلیمانی | |
دهانت شکر و لب شکرین قد نیشکر خود گو | چرا کامی بود تلخ از تو کاندر شکرستانی | |
یقین است ای مه از نازت که مانند هلال از من | اگر صد سجده بینی گوشهی ابرو نجنبانی | |
بناشد آدمی را از قبول دل کمالی به | شوم انسان کامل گر سگ کوی خودم خوانی | |
خرابست آن چنان حالم که رو گردانم از عالم | نگردانی رخ از من صورت حالم اگردانی | |
الهی تا لوای مهر بر دوش فلک ماند | تو با چتر و لوا بر تخت دولت کامران مانی | |
نمیداند دعایی محتشم زین به که تا حشرت | بود بر فرق فرقد سامخلد ظل سبحانی |