محتشم کاشانی (قصاید)/باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک) از محتشم کاشانی |
' |
باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک | میزند نوبت من ادر که البرد هلک | |
باز لشگر کش برد از بغل قلهی کوه | میدواند به حدود از دمه چون دود برگ | |
باز از پرتو همسایگی شعلهی نار | میفرستد ز دخان تحفهی سمندر به ملک | |
برف طراحی باغ از رشحات نمکین | آن چنان کرده که میبارد از اشجار نمک | |
بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن | اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک | |
نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل | دست و پا میزند از واهمه در آب اردک | |
آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن | نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک | |
یخ زجاجی شده از برد که میباید اگر | خردسالی کندش ضبط برای عینک | |
جمرات از دمه بر قله منقل زرماد | پشت گرمند بمانایی سنجاب و قنک | |
کف دریا شده از شدت سرما مشتاق | به گرانی که گر آید ز سر آب به تک | |
برف گسترده بساطی که زد هشت ننهند | پا به صحن چمن اطفال ریاحین به کتک | |
شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا | به صد افسون نشود دود ز آهک منفک | |
سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا | لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک | |
دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند | خیمهپوشان خزان را ز بساتین یک یک | |
برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش | چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک | |
گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب | چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک | |
به مقر خود از آسیب هوا گردد باز | مهرهای کاتش داروش جهاند ز تفک | |
روبهی را که شود پشت به جمعیت موی | ذره گرم شود بر سر شیران شیرک | |
کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن | حرف امید بهار از ورق بستان حک | |
کوه ابدال که از سبزهی پژمرده و برف | پوستین میکشد آن روز به زیر کپنک | |
مجمعی ساخته وز قهقهه انداختهاند | هرزهی خندان جبل جمله به او طرح خنک | |
نزهت انگیز هوایی که ز محروسهی باغ | کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک | |
رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی | از ریاض چمن شوکت مولی به کمک | |
آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک | پادشاه طبقات به شر و جن و ملک | |
حجةالله علی الخلق علی متعال | که در آئینه شک شد به خدایی مدرک | |
آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا | بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک | |
آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد | آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک | |
بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان | کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک | |
گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک | خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک | |
گر کشد بر کرهی مصمت خورشید کمان | همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک | |
در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک | در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک | |
حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه | امر جاری نسقش تیر قدر را بیلک | |
او خدا نیست ولی در رخ او وجهالله | میتوان یافت چو خطهای خفی از عینک | |
پیش طفل ادب آموز دبستان ویست | با کمال ازلی عیسی مریم کودک | |
بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح | فکند سیم کواکب فلک اندر قلک | |
ای به جاهی که درین دایرهی کم پرکار | درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک | |
در زمان سبق عالم و آدم بوده | حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک | |
پایهی عون تو گردیده درین تیره مغاک | این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک | |
پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را | چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک | |
گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان | در کمان خانه کند چله نشینی ناوک | |
دو جهانند یکی عالم فانی و یکی | عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک | |
واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان | چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک | |
گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند | تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک | |
نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش | نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک | |
با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور | نشکافد سپر لالهی حمرا سپرک | |
رتبهی ذات تو را شعلهی انوار ظهور | تا به حدیست که بیمدر که گردد مدرک | |
داندت بیبصری همسر اغیار که او | تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک | |
صیت عدل تو و آوازهی اوصاف عدوت | غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک | |
هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو | سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک | |
گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان | زرد روئی کشد از پیشهی خود سنگ محک | |
از درت کی به در غیر رود هرکه کند | فهم لذات جنان درک عقوبات درک | |
بک فی دایرةالارض و ما حادیها | طرق سالکها فی کنف الله سلک | |
هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار | از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک | |
به میان حرف تو در صفحهی دل کرده مقام | دگران جا به کران یافته چون نقطهی شک | |
پرکم از سجدهی اصنام نبد خصم تو را | نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک | |
از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک | سالکی را که ره حب تو نبود مسلک | |
محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد | لقد استعصم والله به واستمسک | |
گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس | جرم بسیار و خطا بیحد و طاعت اندک | |
غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین | نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک | |
دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل | چون زند در دروازهی عمرش چوبک | |
به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود | هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک | |
تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان | هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک | |
آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند | در فلک باد عماریکش او دوش ملک |