محتشم کاشانی (قصاید)/از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب) از محتشم کاشانی |
' |
از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب | بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب | |
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان | گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب | |
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز | کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب | |
گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر | از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب | |
گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش | گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب | |
از بس فشردن عرق انفعال تو | در آتش ار دود به در آید تر آفتاب | |
گوئی محل تربیت باغ حسن تو | معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب | |
آئینه نهفته در آئینه دان شود | گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب | |
از وصف جلوه قد شیرین تحرکت | بگداخت مغز در تن بیشکر آفتاب | |
گر ماه در رخت به خیانت نظر کند | چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب | |
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره | بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب | |
از رشک خانه سوز تو ای شمع جانفروز | آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب | |
صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است | در دودهی سر قلمش مضمر آفتاب | |
نبود گر از مقابلهات بهرهور کز آن | پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب | |
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند | مثل گل نچیده که ماند در آفتاب | |
در روز ابر و باد کرایی برون ز فیض | از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب | |
بهر کتاب حسن تو بر صفحهی فلک | میبندد از اشعهی خود مسطر آفتاب | |
ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید | شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب | |
ای خامه نیک در ظلمات مداد رو | گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب | |
بنگار شرح گفت و شنیدی که میکند | بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب | |
دی کرد آفتاب پرستی سال و گفت | وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب | |
از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست | پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب | |
دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست | جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب | |
مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر | کردی اگر خوشامد من باور آفتاب | |
گر از تنور حسن تو انگشت ریزهای | بر آسمان برند بچربد بر آفتاب | |
فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران | روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب | |
در روضهای اگر بنشانی به دست خویش | نخلی شکوفهاش بود انجم بر آفتاب | |
از نقش نعل توسن جولانگرت زمین | گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب | |
گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش | گردید طالع از دهن اژدر آفتاب | |
در پای صولجان تو افتاد همچو گوی | با آن که مهتریش بود در خور آفتاب | |
هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت | گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب | |
مه افسر غلامیت از سر اگر نهد | همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب | |
بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت | چون مهرهای برون شد از ششدر آفتاب | |
بهر قلادههای سگان تو از نجوم | دائم کشد به رشتهی زر گوهر آفتاب | |
نعلین خود دهش به تصدق که بر درت | در سجده است با سر بیافسر آفتاب | |
بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض | خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب | |
آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت | هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب | |
شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او | آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب | |
ریزد به پای امت او اشگ معذرت | بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب | |
فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع | حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب | |
از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف | زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب | |
کوته کنم سخن که مباد اندکی شود | بیجوهر از قوافی کم زیور آفتاب | |
سلطان بارگاه رسالت که سوده است | بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب | |
شاه رسل وسیله کل هادی سبل | کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب | |
یثرت حرم محمد بطحایی آن که هست | یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب | |
بالاییان چه خط غلامی بوی دهند | خود را نویسد از همه پایینتر آفتاب | |
از بنده زادگانش یکی مه بود ولی | ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب | |
نعل سم براق وی آماده تا کند | زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب | |
بیسایه بود زان که در اوضاع معنوی | بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب | |
از بهر عطر بارگه کبریای اوست | مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب | |
در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ | یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب | |
تا شغل بندگیش گزید از برای خویش | گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب | |
خود را بر آسمان نهم بیند ار شود | قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب | |
هر شب پی شرف زره غرب میبرد | خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب | |
جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت | دارد برای مشعله دیگر آفتاب | |
یک ذره نور از رخ او وام کرده است | از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب | |
شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند | باشد پیاده عقب لشگر آفتاب | |
خود را اگر ز سلک سپاهش نمیشمرد | هرگز نمینهاد به سر مغفر آفتاب | |
در کشوری که لمعه فرو شد جمال او | باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب | |
از خاک نور بخش رهت این صفا و نور | آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب | |
یا سیدالرسل که سپهر وجود را | ایشان کواکباند و تو دینپرور آفتاب | |
یا مالکالامم که به دعوی بندگیت | بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب | |
آن ذره است محتشم اندر پناه تو | کاویخته به دست توسل در آفتاب | |
ظل هدایتش به سر افکن که ذره را | ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب | |
تا در صف کواکب و در جنب عترتت | گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب |