محتشم کاشانی (غزلیات از رسالهی جلالیه)/آزردهام به شکوه دل دلستان خود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (غزلیات از رسالهی جلالیه) (آزردهام به شکوه دل دلستان خود) از محتشم کاشانی |
' |
آزردهام به شکوه دل دلستان خود | کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود | |
تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد | چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود | |
انگیختم غباری و آزردمش به جان | خاکم به سر ببین که چه کردم به جان خود | |
از غصهی درشتی خود با سگان او | خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود | |
جلاد مرگ گیرد اگر آستین من | بهتر که او براندم از آستان خود | |
خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من | مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود | |
بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد | آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود | |
دایم به زود رنجی او داشتم گمان | کردم یقین به یک سخن آخر گمان خود | |
شک نیست محتشم که به این جرم میکنند | ما را سگان یار برون از میان خود | |
ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا | دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا | |
ای اجل چون گشتهام بار دل آن نازنین | جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا | |
ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار | گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا | |
ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش | شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا | |
ای سپهر اکنون که جز در خواب کم میبینمش | منت از خواب عدم به چشم بیدار مرا | |
ای زمین چون او نمیخواهد که دیگر بیندم | از برون جا در درون ده جسم افکار مرا | |
محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد | بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا |