مثنوی معنوی/گمان بردن کاروانیان که بهیمهی صوفی رنجورست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (گمان بردن کاروانیان که بهیمهی صوفی رنجورست) از مولوی |
' |
چونک صوفی بر نشست و شد روان | رو در افتادن گرفت او هر زمان | |
هر زمانش خلق بر میداشتند | جمله رنجورش همیپنداشتند | |
آن یکی گوشش همیپیچید سخت | وان دگر در زیر کامش جست لخت | |
وان دگر در نعل او میجست سنگ | وان دگر در چشم او میدید زنگ | |
باز میگفتند ای شیخ این ز چیست | دی نمیگفتی که شکر این خر قویست | |
گفت آن خر کو بشب لا حول خورد | جز بدین شیوه نداند راه کرد | |
چونک قوت خر بشب لا حول بود | شب مسبح بود و روز اندر سجود | |
آدمی خوارند اغلب مردمان | از سلام علیکشان کم جو امان | |
خانهی دیوست دلهای همه | کم پذیر از دیومردم دمدمه | |
از دم دیو آنک او لا حول خورد | همچو آن خر در سر آید در نبرد | |
هر که در دنیا خورد تلبیس دیو | وز عدو دوسترو تعظیم و ریو | |
در ره اسلام و بر پول صراط | در سر آید همچو آن خر از خباط | |
عشوههای یار بد منیوش هین | دام بین ایمن مرو تو بر زمین | |
صد هزار ابلیس لا حول آر بین | آدما ابلیس را در مار بین | |
دم دهد گوید ترا ای جان و دوست | تا چو قصابی کشد از دوست پوست | |
دم دهد تا پوستت بیرون کشد | وای او کز دشمنان افیون چشد | |
سر نهد بر پای تو قصابوار | دم دهد تا خونت ریزد زار زار | |
همچو شیری صید خود را خویش کن | ترک عشوهی اجنبی و خویش کن | |
همچو خادم دان مراعات خسان | بیکسی بهتر ز عشوهی ناکسان | |
در زمین مردمان خانه مکن | کار خود کن کار بیگانه مکن | |
کیست بیگانه تن خاکی تو | کز برای اوست غمناکی تو | |
تا تو تن را چرب و شیرین میدهی | جوهر خود را نبینی فربهی | |
گر میان مشک تن را جا شود | روز مردن گند او پیدا شود | |
مشک را بر تن مزن بر دل بمال | مشک چه بود نام پاک ذوالجلال | |
آن منافق مشک بر تن مینهد | روح را در قعر گلخن مینهد | |
بر زبان نام حق و در جان او | گندها از فکر بی ایمان او | |
ذکر با او همچو سبزهی گلخنست | بر سر مبرز گلست و سوسنست | |
آن نبات آنجا یقین عاریتست | جای آن گل مجلسست و عشرتست | |
طیبات آید به سوی طیبین | للخبیثین الخبیثات است هین | |
کین مدار آنها که از کین گمرهند | گورشان پهلوی کینداران نهند | |
اصل کینه دوزخست و کین تو | جزو آن کلست و خصم دین تو | |
چون تو جزو دوزخی پس هوش دار | جزو سوی کل خود گیرد قرار | |
ور تو جزو جنتی ای نامدار | عیش تو باشد ز جنت پایدار | |
تلخ با تلخان یقین ملحق شود | کی دم باطل قرین حق شود | |
ای برادر تو همان اندیشهای | ما بقی تو استخوان و ریشهای | |
گر گلست اندیشهی تو گلشنی | ور بود خاری تو هیمهی گلخنی | |
گر گلابی بر سر جیبت زنند | ور تو چون بولی برونت افکنند | |
طبلهها در پیش عطاران ببین | جنس را با جنس خود کرده قرین | |
جنسها با جنسها آمیخته | زین تجانس زینتی انگیخته | |
گر در آمیزند عود و شکرش | بر گزیند یک یک از یکدیگرش | |
طبلهها بشکست و جانها ریختند | نیک و بد درهمدگر آمیختند | |
حق فرستاد انبیا را با ورق | تا گزید این دانهها را بر طبق | |
پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم | کس ندانستی که ما نیک و بدیم | |
قلب و نیکو در جهان بودی روان | چون همه شب بود و ما چون شبروان | |
تا بر آمد آفتاب انبیا | گفت ای غش دور شو صافی بیا | |
چشم داند فرق کردن رنگ را | چشم داند لعل را و سنگ را | |
چشم داند گوهر و خاشاک را | چشم را زان میخلد خاشاکها | |
دشمن روزند این قلابکان | عاشق روزند آن زرهای کان | |
زانک روزست آینهی تعریف او | تا ببیند اشرفی تشریف او | |
حق قیامت را لقب زان روز کرد | روز بنماید جمال سرخ و زرد | |
پس حقیقت روز سر اولیاست | روز پیش ماهشان چون سایههاست | |
عکس راز مرد حق دانید روز | عکس ستاریش شام چشمدوز | |
زان سبب فرمود یزدان والضحی | والضحی نور ضمیر مصطفی | |
قول دیگر کین ضحی را خواست دوست | هم برای آنک این هم عکس اوست | |
ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست | خود فنا چه لایق گفت خداست | |
از خلیلی لا احب افلین | پس فنا چون خواست رب العالمین | |
لا احب افلین گفت آن خلیل | کی فنا خواهد ازین رب جلیل | |
باز واللیل است ستاری او | وان تن خاکی زنگاری او | |
آفتابش چون برآمد زان فلک | با شب تن گفت هین ما ودعک | |
وصل پیدا گشت از عین بلا | زان حلاوت شد عبارت ما قلی | |
هر عبارت خود نشان حالتیست | حال چون دست و عبارت آلتیست | |
آلت زرگر به دست کفشگر | همچو دانهی کشت کرده ریگ در | |
و آلت اسکاف پیش برزگر | پیش سگ که استخوان در پیش خر | |
بود انا الحق در لب منصور نور | بود انا الله در لب فرعون زور | |
شد عصا اندر کف موسی گوا | شد عصا اندر کف ساحر هبا | |
زین سبب عیسی بدان همراه خود | در نیاموزید آن اسم صمد | |
کو نداند نقص بر آلت نهد | سنگ بر گل زن تو آتش کی جهد | |
دست و آلت همچو سنگ و آهنست | جفت باید جفت شرط زادنست | |
آنک بی جفتست و بی آلت یکیست | در عدد شکست و آن یک بیشکیست | |
آنک دو گفت و سه گفت و بیش ازین | متفق باشند در واحد یقین | |
احولی چون دفع شد یکسان شوند | دو سه گویان هم یکی گویان شوند | |
گر یکی گویی تو در میدان او | گرد بر میگرد از چوگان او | |
گوی آنگه راست و بی نقصان شود | کو ز زخم دست شه رقصان شود | |
گوش دار ای احول اینها را بهوش | داروی دیده بکش از راه گوش | |
پس کلام پاک در دلهای کور | مینپاید میرود تا اصل نور | |
وان فسون دیو در دلهای کژ | میرود چون کفش کژ در پای کژ | |
گرچه حکمت را به تکرار آوری | چون تو نااهلی شود از تو بری | |
ورچه بنویسی نشانش میکنی | ورچه میلافی بیانش میکنی | |
او ز تو رو در کشد ای پر ستیز | بندها را بگسلد وز تو گریز | |
ور نخوانی و ببیند سوز تو | علم باشد مرغ دستآموز تو | |
او نپاید پیش هر نااوستا | همچو طاووسی به خانهی روستا |