مثنوی معنوی/گفتن مهمان یوسف علیهالسلام کی آینهای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (گفتن مهمان یوسف علیهالسلام کی آینهای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی) از مولوی |
' |
گفت یوسف هین بیاور ارمغان | او ز شرم این تقاضا زد فغان | |
گفت من چند ارمغان جستم ترا | ارمغانی در نظر نامد مرا | |
حبهای را جانب کان چون برم | قطرهای را سوی عمان چون برم | |
زیره را من سوی کرمان آورم | گر به پیش تو دل و جان آورم | |
نیست تخمی کاندرین انبار نیست | غیر حسن تو که آن را یار نیست | |
لایق آن دیدم که من آیینهای | پیش تو آرم چو نور سینهای | |
تا ببینی روی خوب خود در آن | ای تو چون خورشید شمع آسمان | |
آینه آوردمت ای روشنی | تا چو بینی روی خود یادم کنی | |
آینه بیرون کشید او از بغل | خوب را آیینه باشد مشتغل | |
آینهی هستی چه باشد نیستی | نیستی بر گر تو ابله نیستی | |
هستی اندر نیستی بتوان نمود | مالداران بر فقیر آرند جود | |
آینهی صافی نان خود گرسنهست | سوخته هم آینهی آتشزنهست | |
نیستی و نقص هر جایی که خاست | آینهی خوبی جمله پیشههاست | |
چونک جامه چست و دوزیده بود | مظهر فرهنگ درزی چون شود | |
ناتراشیده همی باید جذوع | تا دروگر اصل سازد یا فروع | |
خواجهی اشکستهبند آنجا رود | کاندر آنجا پای اشکسته بود | |
کی شود چون نیست رنجور نزار | آن جمال صنعت طب آشکار | |
خواری و دونی مسها بر ملا | گر نباشد کی نماید کیمیا | |
نقصها آیینهی وصف کمال | و آن حقارت آینهی عز و جلال | |
زانک ضد را ضد کند پیدا یقین | زانک با سر که پدیدست انگبین | |
هر که نقص خویش را دید و شناخت | اندر استکمال خود ده اسپه تاخت | |
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال | کو گمانی میبرد خود را کمال | |
علتی بتر ز پندار کمال | نیست اندر جان تو ای ذو دلال | |
از دل و از دیدهات بس خون رود | تا ز تو این معجبی بیرون شود | |
علت ابلیس انا خیری بدست | وین مرض در نفس هر مخلوق هست | |
گرچه خود را بس شکسته بیند او | آب صافی دان و سرگین زیر جو | |
چون بشوراند ترا در امتحان | آب سرگین رنگ گردد در زمان | |
در تگ جو هست سرگین ای فتی | گرچه جو صافی نماید مر ترا | |
هست پیر راهدان پر فطن | باغهای نفس کل را جوی کن | |
جوی خود را کی تواند پاک کرد | نافع از علم خدا شد علم مرد | |
کی تراشد تیغ دستهی خویش را | رو به جراحی سپار این ریش را | |
بر سر هر ریش جمع آمد مگس | تا نبیند قبح ریش خویش کس | |
آن مگس اندیشهها وان مال تو | ریش تو آن ظلمت احوال تو | |
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر | آن زمان ساکن شود درد و نفیر | |
تا که پندارد که صحت یافتست | پرتو مرهم بر آنجا تافتست | |
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش | و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش |