مثنوی معنوی/گفتن شیطان قریش را کی به جنگ احمد آیید کی من یاریها کنم وقبیلهی خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (گفتن شیطان قریش را کی به جنگ احمد آیید کی من یاریها کنم وقبیلهی خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن) از مولوی |
' |
همچو شیطان در سپه شد صد یکم | خواند افسون که اننی جار لکم | |
چون قریش از گفت او حاضر شدند | هر دو لشکر در ملاقان آمدند | |
دید شیطان از ملایک اسپهی | سوی صف ممنان اندر رهی | |
آن جنودا لم تروها صف زده | گشت جان او ز بیم آتشکده | |
پای خود وا پس کشیده میگرفت | که همیبینم سپاهی من شگفت | |
ای اخاف الله ما لی منه عون | اذهبوا انی اری ما لاترون | |
گفت حارث ای سراقه شکل هین | دی چرا تو مینگفتی اینچنین | |
گفت این دم من همیبینم حرب | گفت میبینی جعاشیش عرب | |
مینبینی غیر این لیک ای تو ننگ | آن زمان لاف بود این وقت جنگ | |
دی همیگفتی که پایندان شدم | که بودتان فتح و نصرت دمبدم | |
دی زعیم الجیش بودی ای لعین | وین زمان نامرد و ناچیز و مهین | |
تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم | تو بتون رفتی و ما هیزم شدیم | |
چونک حارث با سراقه گفت این | از عتابش خشمگین شد آن لعین | |
دست خود خشمین ز دست او کشید | چون ز گفت اوش درد دل رسید | |
سینهاش را کوفت شیطان و گریخت | خون آن بیچارگان زین مکر ریخت | |
چونک ویران کرد چندین عالم او | پس بگفت این بری منکم | |
کوفت اندر سینهاش انداختش | پس گریزان شد چو هیبت تاختش | |
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند | در دو صورت خویش را بنمودهاند | |
چون فرشته و عقل کایشان یک بدند | بهر حکمتهاش دو صورت شدند | |
دشمنی داری چنین در سر خویش | مانع عقلست و خصم جان و کیش | |
یکنفس حمله کند چون سوسمار | پس بسوراخی گریزد در فرار | |
در دل او سوراخها دارد کنون | سر ز هر سوراخ میآرد برون | |
نام پنهان گشتن دیو از نفوس | واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس | |
که خنوسش چون خنوس قنفذست | چون سر قنفذ ورا آمد شذست | |
که خدا آن دیو را خناس خواند | کو سر آن خارپشتک را بماند | |
می نهان گردد سر آن خارپشت | دمبدم از بیم صیاد درشت | |
تا چو فرصت یافت سر آرد برون | زین چنین مکری شود مارش زبون | |
گرنه نفس از اندرون راهت زدی | رهزنان را بر تو دستی کی بدی | |
زان عوان مقتضی که شهوتست | دل اسیر حرص و آز و آفتست | |
زان عوان سر شدی دزد و تباه | تا عوانان را به قهر تست راه | |
در خبر بشنو تو این پند نکو | بیم جنبیکم لکم اعدی عدو | |
طمطراق این عدو مشنو گریز | کو چو ابلیسست در لج و ستیز | |
بر تو او از بهر دنیا و نبرد | آن عذاب سرمدی را سهل کرد | |
چه عجب گر مرگ را آسان کند | او ز سحر خویش صد چندان کند | |
سحر کاهی را به صنعت که کند | باز کوهی را چو کاهی میتند | |
زشتها را نغز گرداند به فن | نغزها را زشت گرداند به ظن | |
کار سحر اینست کو دم میزند | هر نفس قلب حقایق میکند | |
آدمی را خر نماید ساعتی | آدمی سازد خری را وآیتی | |
این چنین ساحر درون تست و سر | ان فی الوسواس سحرا مستتر | |
اندر آن عالم که هست این سحرها | ساحران هستند جادوییگشا | |
اندر آن صحرا که رست این زهر تر | نیز روییدست تریاق ای پسر | |
گویدت تریاق از من جو سپر | که ز زهرم من به تو نزدیکتر | |
گفت او سحرست و ویرانی تو | گفت من سحرست و دفع سحر او |