مثنوی معنوی/گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از احمقان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از احمقان) از مولوی |
' |
عیسی مریم به کوهی میگریخت | شیرگویی خون او میخواست ریخت | |
آن یکی در پی دوید و گفت خیر | در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر | |
با شتاب او آنچنان میتاخت جفت | کز شتاب خود جواب او نگفت | |
یک دو میدان در پی عیسی براند | پس بجد جد عیسی را بخواند | |
کز پی مرضات حق یک لحظه بیست | که مرا اندر گریزت مشکلیست | |
از کی این سو میگریزی ای کریم | نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم | |
گفت از احمق گریزانم برو | میرهانم خویش را بندم مشو | |
گفت آخر آن مسیحا نه توی | که شود کور و کر از تو مستوی | |
گفت آری گفت آن شه نیستی | که فسون غیب را ماویستی | |
چون بخوانی آن فسون بر مردهای | برجهد چون شیر صید آوردهای | |
گفت آری آن منم گفتا که تو | نه ز گل مرغان کنی ای خوبرو | |
گفت آری گفت پس ای روح پاک | هرچه خواهی میکنی از کیست باک | |
با چنین برهان که باشد در جهان | که نباشد مر ترا از بندگان | |
گفت عیسی که به ذات پاک حق | مبدع تن خالق جان در سبق | |
حرمت ذات و صفات پاک او | که بود گردون گریبانچاک او | |
کان فسون و اسم اعظم را که من | بر کر و بر کور خواندم شد حسن | |
بر که سنگین بخواندم شد شکاف | خرقه را بدرید بر خود تا بناف | |
برتن مرده بخواندم گشت حی | بر سر لاشی بخواندم گشت شی | |
خواندم آن را بر دل احمق بود | صد هزاران بار و درمانی نشد | |
سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت | ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت | |
گفت حکمت چیست کنجا اسم حق | سود کرد اینجا نبود آن را سبق | |
آن همان رنجست و این رنجی چرا | او نشد این را و آن را شد دوا | |
گفت رنج احمقی قهر خداست | رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست | |
ابتلا رنجیست کان رحم آورد | احمقی رنجیست کان زخم آورد | |
آنچ داغ اوست مهر او کرده است | چارهای بر وی نیارد برد دست | |
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت | صحبت احمق بسی خونها که ریخت | |
اندک اندک آب را دزدد هوا | دین چنین دزدد هم احمق از شما | |
گرمیت را دزدد و سردی دهد | همچو آن کو زیر کون سنگی نهد | |
آن گریز عیسی نه از بیم بود | آمنست او آن پی تعلیم بود | |
زمهریر ار پر کند آفاق را | چه غم آن خورشید با اشراق را |