مثنوی معنوی/کرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او بدو دست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (کرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او بدو دست) از مولوی |
' |
در عریش او را یکی زایر بیافت | کو بهر دو دست می زنبیل بافت | |
گفت او را ای عدو جان خویش | در عریشم آمده سر کرده پیش | |
این چراکردی شتاب اندر سباق | گفت از افراط مهر و اشتیاق | |
پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا | لیک مخفی دار این را ای کیا | |
تا نمیرم من مگو این با کسی | نه قرینی نه حبیبی نه خسی | |
بعد از آن قومی دگر از روزنش | مطلع گشتند بر بافیدنش | |
گفت حکمت را تو دانی کردگار | من کنم پنهان تو کردی آشکار | |
آمد الهامش که یکچندی بدند | که درین غم بر تو منکر میشدند | |
که مگر سالوس بود او در طریق | که خدا رسواش کرد اندر فریق | |
من نخواهم کان رمه کافر شوند | در ضلالت در گمان بد روند | |
این کرامت را بکردیم آشکار | که دهیمت دست اندر وقت کار | |
تا که آن بیچارگان بد گمان | رد نگردند از جناب آسمان | |
من ترا بی این کرامتها ز پیش | خود تسلی دادمی از ذات خویش | |
این کرامت بهر ایشان دادمت | وین چراغ از بهر آن بنهادمت | |
تو از آن بگذشتهای کز مرگ تن | ترسی وز تفریق اجزای بدن | |
وهم تفریق سر و پا از تو رفت | دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت |