مثنوی معنوی/چاره اندیشیدن آن ماهی نیمعاقل و خود را مرده کردن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (چاره اندیشیدن آن ماهی نیمعاقل و خود را مرده کردن) از مولوی |
' |
گفت ماهی دگر وقت بلا | چونک ماند از سایهی عاقل جدا | |
کو سوی دریا شد و از غم عتیق | فوت شد از من چنان نیکو رفیق | |
لیک زان نندیشم و بر خود زنم | خویشتن را این زمان مرده کنم | |
پس برآرم اشکم خود بر زبر | پشت زیر و میروم بر آب بر | |
میروم بر وی چنانک خس رود | نی بسباحی چنانک کس رود | |
مرده گردم خویش بسپارم به آب | مرگ پیش از مرگ امنست از عذاب | |
مرگ پیش از مرگ امنست ای فتی | این چنین فرمود ما را مصطفی | |
گفت موتواکلکم من قبل ان | یاتی الموت تموتوا بالفتن | |
همچنان مرد و شکم بالا فکند | آب میبردش نشیب و گه بلند | |
هر یکی زان قاصدان بس غصه برد | که دریغا ماهی بهتر بمرد | |
شاد میشد او کز آن گفت دریغ | پیش رفت این بازیم رستم ز تیغ | |
پس گرفتش یک صیاد ارجمند | پس برو تف کرد و بر خاکش فکند | |
غلط غلطان رفت پنهان اندر آب | ماند آن احمق همیکرد اضطراب | |
از چپ و از راست میجست آن سلیم | تا بجهد خویش برهاند گلیم | |
دام افکندند و اندر دام ماند | احمقی او را در آن آتش نشاند | |
بر سر آتش به پشت تابهای | با حماقت گشت او همخوابهایی | |
او همی جوشید از تف سعیر | عقل میگفتش الم یاتک نذیر | |
او همیگفت از شکنجه وز بلا | همچو جان کافران قالوا بلی | |
باز میگفت او که گر این بار من | وا رهم زین محنت گردنشکن | |
من نسازم جز به دریایی وطن | آبگیری را نسازم من سکن | |
آب بیحد جویم و آمن شوم | تا ابد در امن و صحت میروم |