مثنوی معنوی/پرسیدن صدیقه رضیالله عنها از مصطفی صلیالله علیه و سلم کی سر باران امروزینه چه بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (پرسیدن صدیقه رضیالله عنها از مصطفی صلیالله علیه و سلم کی سر باران امروزینه چه بود) از مولوی |
' |
مطربی کز وی جهان شد پر طرب | رسته ز آوازش خیالات عجب | |
از نوایش مرغ دل پران شدی | وز صدایش هوش جان حیران شدی | |
چون برآمد روزگار و پیر شد | باز جانش از عجز پشهگیر شد | |
پشت او خم گشت همچون پشت خم | ابروان بر چشم همچون پالدم | |
گشت آواز لطیف جانفزاش | زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش | |
آن نوای رشک زهره آمده | همچو آواز خر پیری شده | |
خود کدامین خوش که او ناخوش نشد | یا کدامین سقف کان مفرش نشد | |
غیر آواز عزیزان در صدور | که بود از عکس دمشان نفخ صور | |
اندرونی کاندرونها مست ازوست | نیستی کین هستهامان هست ازوست | |
کهربای فکر و هر آواز او | لذت الهام و وحی و راز او | |
چونک مطرب پیرتر گشت و ضعیف | شد ز بی کسبی رهین یک رغیف | |
گفت عمر و مهلتم دادی بسی | لطفها کردی خدایا با خسی | |
معصیت ورزیدهام هفتاد سال | باز نگرفتی ز من روزی نوال | |
نیست کسب امروز مهمان توم | چنگ بهر تو زنم کان توم | |
چنگ را برداشت و شد اللهجو | سوی گورستان یثرب آهگو | |
گفت خواهم از حق ابریشمبها | کو به نیکویی پذیرد قلبها | |
چونک زد بسیار و گریان سر نهاد | چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد | |
خواب بردش مرغ جانش از حبس رست | چنگ و چنگی را رها کرد و بجست | |
گشت آزاد از تن و رنج جهان | در جهان ساده و صحرای جان | |
جان او آنجا سرایان ماجرا | کاندرین جا گر بماندندی مرا | |
خوش بدی جانم درین باغ و بهار | مست این صحرا و غیبی لالهزار | |
بی پر و بی پا سفر میکردمی | بی لب و دندان شکر میخوردمی | |
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ | کردمی با ساکنان چرخ لاغ | |
چشم بسته عالمی میدیدمی | ورد و ریحان بی کفی میچیدمی | |
مرغ آبی غرق دریای عسل | عین ایوبی شراب و مغتسل | |
که بدو ایوب از پا تا به فرق | پاک شد از رنجها چون نور شرق | |
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ | در نگنجیدی درو زین نیم برخ | |
کان زمین و آسمان بس فراخ | کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ | |
وین جهانی کاندرین خوابم نمود | از گشایش پر و بالم را گشود | |
این جهان و راهش ار پیدا بدی | کم کسی یک لحظهای آنجا بدی | |
امر میآمد که نه طامع مشو | چون ز پایت خار بیرون شد برو | |
مول مولی میزد آنجا جان او | در فضای رحمت و احسان او |