مثنوی معنوی/وصیت کردن مصطفی علیهالسلام صدیق را رضی الله عنه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (وصیت کردن مصطفی علیهالسلام صدیق را رضی الله عنه کی چون بلال را مشتری میشوی هر آینه ایشان از ستیز بر خواهند در بها فزود و بهای او را خواهند فزودن مرا درین فضیلت شریک خود کن وکیل من باش و نیم بها از من بستان) از مولوی |
' |
مصطفی گفتش کای اقبالجو | اندرین من میشوم انباز تو | |
تو وکیلم باش نیمی بهر من | مشتری شو قبض کن از من ثمن | |
گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان | سوی خانهی آن جهود بیامان | |
گفت با خود کز کف طفلان گهر | پس توان آسان خریدن ای پدر | |
عقل و ایمان را ازین طفلان گول | میخرد با ملک دنیا دیو غول | |
آنچنان زینت دهد مردار را | که خرد زیشان دو صد گلزار را | |
آنچنان مهتاب پیماید به سحر | کز خسان صد کیسه برباید به سحر | |
انبیاشان تاجری آموختند | پیش ایشان شمع دین افروختند | |
دیو و غول ساحر از سحر و نبرد | انبیا را در نظرشان زشت کرد | |
زشت گرداند به جادویی عدو | تا طلاق افتد میان جفت و شو | |
دیدههاشان را به سحر میدوختند | تا چنین جوهر به خس بفروختند | |
این گهر از هر دو عالم برترست | هین بخر زین طفل جاهل کو خرست | |
پیش خر خرمهره و گوهر یکیست | آن اشک را در در و دریا شکیست | |
منکر بحرست و گوهرهای او | کی بود حیوان در و پیرایهجو | |
در سر حیوان خدا ننهاده است | کو بود در بند لعل و درپرست | |
مر خران را هیچ دیدی گوشوار | گوش و هوش خر بود در سبزهزار | |
احسن التقویم در والتین بخوان | که گرامی گوهرست ای دوست جان | |
احسن التقویم از عرش او فزون | احسن التقویم از فکرت برون | |
گر بگویم قیمت این ممتنع | من بسوزم هم بسوزد مستمع | |
لب ببند اینجا و خر این سو مران | رفت این صدیق سوی آن خران | |
حلقه در زد چو در را بر گشود | رفت بیخود در سرای آن جهود | |
بیخود و سرمست و پر آتش نشست | از دهانش بس کلام تلخ جست | |
کین ولی الله را چون میزنی | این چه حقدست ای عدو روشنی | |
گر ترا صدقیست اندر دین خود | ظلم بر صادق دلت چون میدهد | |
ای تو در دین جهودی مادهای | کین گمان داری تو بر شهزادهای | |
در همه ز آیینهی کژساز خود | منگر ای مردود نفرین ابد | |
آنچ آن دم از لب صدیق جست | گر بگویم گم کنی تو پای و دست | |
آن ینابیع الحکم همچون فرات | از دهان او دوان از بیجهات | |
همچو از سنگی که آبی شد روان | نه ز پهلو مایه دارد نه از میان | |
اسپر خود کرده حق آن سنگ را | بر گشاده آب مینارنگ را | |
همچنانک از چشمهی چشم تو نور | او روان کردست بیبخل و فتور | |
نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست | رویپوشی کرد در ایجاد دوست | |
در خلای گوش باد جاذبش | مدرک صدق کلام و کاذبش | |
آن چه بادست اندر آن خرد استخوان | کو پذیرد حرف و صوت قصهخوان | |
استخوان و باد روپوشست و بس | در دو عالم غیر یزدان نیست کس | |
مستمع او قایل او بیاحتجاب | زانک الاذنان من الراس ای مثاب | |
گفت رحمت گر همیآید برو | زر بده بستانش ای اکرامخو | |
از منش وا خر چو میسوزد دلت | بیمنت حل نگردد مشکلت | |
گفت صد خدمت کنم پانصد سجود | بندهای دارم تن اسپید و جهود | |
تن سپید و دل سیاهستش بگیر | در عوض ده تن سیاه و دل منیر | |
پس فرستاد و بیاورد آن همام | بود الحق سخت زیبا آن غلام | |
آنچنان که ماند حیران آن جهود | آن دل چون سنگش از جا رفت زود | |
حالت صورتپرستان این بود | سنگشان از صورتی مومین بود | |
باز کرد استیزه و راضی نشد | که برین افزون بده بیهیچ بد | |
یک نصاب نقره هم بر وی فزود | تا که راضی گشت حرص آن جهود |