مثنوی معنوی/نگریستن عزراییل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و تقریر ترجیح توکل بر جهد و قلت فایدهی جهد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (نگریستن عزراییل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و تقریر ترجیح توکل بر جهد و قلت فایدهی جهد) از مولوی |
' |
زاد مردی چاشتگاهی در رسید | در سرا عدل سلیمان در دوید | |
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود | پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود | |
گفت عزراییل در من این چنین | یک نظر انداخت پر از خشم و کین | |
گفت هین اکنون چه میخواهی بخواه | گفت فرما باد را ای جان پناه | |
تا مرا زینجا به هندستان برد | بوک بنده کان طرف شد جان برد | |
نک ز درویشی گریزانند خلق | لقمهی حرص و امل زانند خلق | |
ترس درویشی مثال آن هراس | حرص و کوشش را تو هندستان شناس | |
باد را فرمود تا او را شتاب | برد سوی قعر هندستان بر آب | |
روز دیگر وقت دیوان و لقا | پس سلیمان گفت عزراییل را | |
کان مسلمان را بخشم از بهر آن | بنگریدی تا شد آواره ز خان | |
گفت من از خشم کی کردم نظر | از تعجب دیدمش در رهگذر | |
که مرا فرمود حق کامروز هان | جان او را تو بهندستان ستان | |
از عجب گفتم گر او را صد پرست | او به هندستان شدن دور اندرست | |
تو همه کار جهان را همچنین | کن قیاس و چشم بگشا و ببین | |
از کی بگریزیم از خود ای محال | از کی برباییم از حق ای وبال |