مثنوی معنوی/منازعت امیران عرب با مصطفی علیهالسلام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (منازعت امیران عرب با مصطفی علیهالسلام کی ملک را مقاسمت کن با ما تا نزاعی نباشد و جواب فرمودن مصطفی علیهالسلام کی من مامورم درین امارت و بحث ایشان از طرفین) از مولوی |
' |
آن امیران عرب گرد آمدند | نزد پیغامبر منازع میشدند | |
که تو میری هر یک از ما هم امیر | بخش کن این ملک و بخش خود بگیر | |
هر یکی در بخش خود انصافجو | تو ز بخش ما دو دست خود بشو | |
گفت میری مر مرا حق داده است | سروری و امر مطلق داده است | |
کین قران احمدست و دور او | هین بگیرید امر او را اتقوا | |
قوم گفتندش که ما هم زان قضا | حاکمیم و داد امیریمان خدا | |
گفت لیکن مر مرا حق ملک داد | مر شما را عاریه از بهر زاد | |
میری من تا قیامت باقیست | میری عاریتی خواهد شکست | |
قوم گفتند ای امیر افزون مگو | چیست حجت بر فزونجویی تو | |
در زمان ابری برآمد ز امر مر | سیل آمد گشت آن اطراف پر | |
رو به شهر آورد سیل بس مهیب | اهل شهر افغانکنان جمله رعیب | |
گفت پیغامبر که وقت امتحان | آمد اکنون تا گمارد گردد عیان | |
هر امیری نیزهی خود در فکند | تا شود در امتحان آن سیلبند | |
پس قضیب انداخت در وی مصطفی | آن قضیب معجز فرمان روا | |
نیزهها را همچو خاشاکی ربود | آب تیز سیل پرجوش عنود | |
نیزهها گم گشت جمله و آن قضیب | بر سر آب ایستاده چون رقیب | |
ز اهتمام آن قضیب آن سیل زفت | روبگردانید و آن سیلاب رفت | |
چون بدیدند از وی آن امر عظیم | پس مقر گشتند آن میران ز بیم | |
جز سه کس که حقد ایشان چیره بود | ساحرش گفتند و کاهی از جحود | |
ملک بر بسته چنان باشد ضعیف | ملک بر رسته چنین باشد شریف | |
نیزهها را گر ندیدی با قضیب | نامشان بین نام او بین این نجیب | |
نامشان را سیل تیز مرگ برد | نام او و دولت تیزش نمرد | |
پنج نوبت میزنندش بر دوام | همچنین هر روز تا روز قیام | |
گر ترا عقلست کردم لطفها | ور خری آوردهام خر را عصا | |
آنچنان زین آخرت بیرون کنم | کز عصا گوش و سرت پر خون کنم | |
اندرین آخر خران و مردمان | مینیابند از جفای تو امان | |
نک عصا آوردهام بهر ادب | هر خری را کو نباشد مستحب | |
اژدهایی میشود در قهر تو | که اژدهایی گشتهای در فعل و خو | |
اژدهای کوهیی تو بیامان | لیک بنگر اژدهای آسمان | |
این عصا از دوزخ آمد چاشنی | که هلا بگریز اندر روشنی | |
ورنه در مانی تو در دندان من | مخلصت نبود ز در بندان من | |
این عصایی بود این دم اژدهاست | تا نگویی دوزخ یزدان کجاست |