مثنوی معنوی/ملامت کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (ملامت کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت) از مولوی |
' |
آن یکی از خشم مادر را بکشت | هم به زخم خنجر و هم زخم مشت | |
آن یکی گفتش که از بد گوهری | یاد ناوردی تو حق مادری | |
هی تو مادر را چرا کشتی بگو | او چه کرد آخر بگو ای زشتخو | |
گفت کاری کرد کان عار ویست | کشتمش کان خاک ستار ویست | |
گفت آن کس را بکش ای محتشم | گفت پس هر روز مردی را کشم | |
کشتم او را رستم از خونهای خلق | نای او برم بهست از نای خلق | |
نفس تست آن مادر بد خاصیت | که فساد اوست در هر ناحیت | |
هین بکش او را که بهر آن دنی | هر دمی قصد عزیزی میکنی | |
از وی این دنیای خوش بر تست تنگ | از پی او با حق و با خلق جنگ | |
نفس کشتی باز رستی ز اعتذار | کس ترا دشمن نماند در دیار | |
گر شکال آرد کسی بر گفت ما | از برای انبیا و اولیا | |
کانبیا را نی که نفس کشته بود | پس چراشان دشمنان بود و حسود | |
گوش نه تو ای طلبکار صواب | بشنو این اشکال و شبهت را جواب | |
دشمن خود بودهاند آن منکران | زخم بر خود میزدند ایشان چنان | |
دشمن آن باشد که قصد جان کند | دشمن آن نبود که خود جان میکند | |
نیست خفاشک عدو آفتاب | او عدو خویش آمد در حجاب | |
تابش خورشید او را میکشد | رنج او خورشید هرگز کی کشد | |
دشمن آن باشد کزو آید عذاب | مانع آید لعل را از آفتاب | |
مانع خویشند جملهی کافران | از شعاع جوهر پیغامبران | |
کی حجاب چشم آن فردند خلق | چشم خود را کور و کژ کردند خلق | |
چون غلام هندوی کو کین کشد | از ستیزهی خواجه خود را میکشد | |
سرنگون میافتد از بام سرا | تا زیانی کرده باشد خواجه را | |
گر شود بیمار دشمن با طبیب | ور کند کودک عداوت با ادیب | |
در حقیقت رهزن جان خودند | راه عقل و جان خود را خود زدند | |
گازری گر خشم گیرد ز آفتاب | ماهیی گر خشم میگیرد ز آب | |
تو یکی بنگر کرا دارد زیان | عاقبت که بود سیاهاختر از آن | |
گر ترا حق آفریند زشترو | هان مشو هم زشترو هم زشتخو | |
ور برد کفشت مرو در سنگلاخ | ور دو شاخستت مشو تو چار شاخ | |
تو حسودی کز فلان من کمترم | میفزاید کمتری در اخترم | |
خود حسد نقصان و عیبی دیگرست | بلک از جمله کمیها بترست | |
آن بلیس از ننگ و عار کمتری | خویش را افکند در صد ابتری | |
از حسد میخواست تا بالا بود | خود چه بالا بلک خونپالا بود | |
آن ابوجهل از محمد ننگ داشت | وز حسد خود را به بالا میفراشت | |
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد | ای بسا اهل از حسد نااهل شد | |
من ندیدم در جهان جست و جو | هیچ اهلیت به از خوی نکو | |
انبیا را واسطه زان کرد حق | تا پدید آید حسدها در قلق | |
زانک کس را از خدا عاری نبود | حاسد حق هیچ دیاری نبود | |
آن کسی کش مثل خود پنداشتی | زان سبب با او حسد برداشتی | |
چون مقرر شد بزرگی رسول | پس حسد ناید کسی را از قبول | |
پس بهر دوری ولیی قایمست | تا قیامت آزمایش دایمست | |
هر که را خوی نکو باشد برست | هر کسی کو شیشهدل باشد شکست | |
پس امام حی قایم آن ولیست | خواه از نسل عمر خواه از علیست | |
مهدی و هادی ویست ای راهجو | هم نهان و هم نشسته پیش رو | |
او چو نورست و خرد جبریل اوست | وان ولی کم ازو قندیل اوست | |
وانک زین قندیل کم مشکات ماست | نور را در مرتبه ترتیبهاست | |
زانک هفصد پرده دارد نور حق | پردههای نور دان چندین طبق | |
از پس هر پرده قومی را مقام | صف صفاند این پردههاشان تا امام | |
اهل صف آخرین از ضعف خویش | چشمشان طاقت ندارد نور بیش | |
وان صف پیش از ضعیفی بصر | تاب نارد روشنایی بیشتر | |
روشنایی کو حیات اولست | رنج جان و فتنهی این احولست | |
احولیها اندک اندک کم شود | چون ز هفصد بگذرد او یم شود | |
آتشی که اصلاح آهن یا زرست | کی صلاح آبی و سیب ترست | |
سیب و آبی خامیی دارد خفیف | نی چو آهن تابشی خواهد لطیف | |
لیک آهن را لطیف آن شعلههاست | کو جذوب تابش آن اژدهاست | |
هست آن آهن فقیر سختکش | زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش | |
حاجب آتش بود بی واسطه | در دل آتش رود بی رابطه | |
بیحجاب آب و فرزندان آب | پختگی ز آتش نیابند و خطاب | |
واسطه دیگی بود یا تابهای | همچو پا را در روش پاتابهای | |
یا مکانی در میان تا آن هوا | میشود سوزان و میآرد بما | |
پس فقیر آنست کو بی واسطهست | شعلهها را با وجودش رابطهست | |
پس دل عالم ویست ایرا که تن | میرسد از واسطهی این دل بفن | |
دل نباشد تن چه داند گفت و گو | دل نجوید تن چه داند جست و جو | |
پس نظرگاه شعاع آن آهنست | پس نظرگاه خدا دل نه تنست | |
بس مثال و شرح خواهد این کلام | لیک ترسم تا نلغزد وهم عام | |
تا نگردد نیکوی ما بدی | اینک گفتم هم نبد جز بیخودی | |
پای کژ را کفش کژ بهتر بود | مر گدا را دستگه بر در بود |