مثنوی معنوی/مضاحک گفتن درزی و ترک را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت یافتن درزی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (مضاحک گفتن درزی و ترک را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت یافتن درزی) از مولوی |
' |
ترک خندیدن گرفت از داستان | چشم تنگش گشت بسته آن زمان | |
پارهای دزدید و کردش زیر ران | از جز حق از همه احیا نهان | |
حق همیدید آن ولی ستارخوست | لیک چون از حد بری غماز اوست | |
ترک را از لذت افسانهاش | رفت از دل دعوی پیشانهاش | |
اطلس چه دعوی چه رهن چه | ترک سرمستست در لاغ اچی | |
لابه کردش ترک کز بهر خدا | لاغ میگو که مرا شد مغتذا | |
گفت لاغی خندمینی آن دغا | که فتاد از قهقهه او بر قفا | |
پارهای اطلس سبک بر نیفه زد | ترک غافل خوش مضاحک میمزد | |
همچنین بار سوم ترک خطا | گفت لاغی گوی از بهر خدا | |
گفت لاغی خندمینتر زان دو بار | کرد او این ترک را کلی شکار | |
چشم بسته عقل جسته مولهه | مست ترک مدعی از قهقهه | |
پس سوم بار از قبا دزدید شاخ | که ز خندهش یافت میدان فراخ | |
چون چهارم بار آن ترک خطا | لاغ از آن استا همیکرد اقتضا | |
رحم آمد بر وی آن استاد را | کرد در باقی فن و بیداد را | |
گفت مولع گشت این مفتون درین | بیخبر کین چه خسارست و غبین | |
بوسهافشان کرد بر استاد او | که بمن بهر خدا افسانه گو | |
ای فسانه گشته و محو از وجود | چند افسانه بخواهی آزمود | |
خندمینتر از تو هیچ افسانه نیست | بر لب گور خراب خویش ایست | |
ای فرو رفته به گور جهل و شک | چند جویی لاغ و دستان فلک | |
تا بکی نوشی تو عشوهی این جهان | که نه عقلت ماند بر قانون نه جان | |
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد | آب روی صد هزاران چون تو برد | |
میدرد میدوزد این درزی عام | جامهی صدسالگان طفل خام | |
لاغ او گر باغها را داد داد | چون دی آمد داده را بر باد داد | |
پیرهطفلان شسته پیشش بهر کد | تا به سعد و نحس او لاغی کند |