مثنوی معنوی/مریدی در آمد به خدمت شیخ و ازین شیخ پیر سن نمیخواهم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (مریدی در آمد به خدمت شیخ و ازین شیخ پیر سن نمیخواهم بلک پیرعقل و معرفت و اگر چه عیسیست علیهالسلام در گهواره و یحیی است علیهالسلام در مکتب کودکان مریدی شیخ را گریان دید او نیز موافقت کرد و گریست چون فارغ شد و به در آمد مریدی دیگر کی از حال شیخ واقفتر بود از سر غیرت در عقب او تیز بیرون آمد گفتش ای برادر من ترا گفته باشم الله الله تا نیندیشی و نگویی کی شیخ میگریست و من نیز میگریستم کی سی سال ریاضت بیریا باید کرد و از عقبات و دریاهای پر نهنگ و کوههای بلند پر شیر و پلنگ میباید گذشت تا بدان گریهی شیخ رسی یا نرسی اگر رسی شکر زویت لی الارض گویی بسیار) از مولوی |
' |
یک مریدی اندر آمد پیش پیر | پیر اندر گریه بود و در نفیر | |
شیخ را چون دید گریان آن مرید | گشت گریان آب از چشمش دوید | |
گوشور یکبار خندد کر دو بار | چونک لاغ املی کند یاری بیار | |
بار اول از ره تقلید و سوم | که همیبیند که میخندند قوم | |
کر بخندد همچو ایشان آن زمان | بیخبر از حالت خندندگان | |
باز وا پرسد که خنده بر چه بود | پس دوم کرت بخندد چون شنود | |
پس مقلد نیز مانند کرست | اندر آن شادی که او را در سرست | |
پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ | فیض شادی نه از مریدان بل ز شیخ | |
چون سبد در آب و نوری بر زجاج | گر ز خود دانند آن باشد خداج | |
چون جدا گردد ز جو داند عنود | که اندرو آن آب خوش از جوی بود | |
آبگینه هم بداند از غروب | که آن لمع بود از مه تابان خوب | |
چونک چشمش را گشاید امر قم | پس بخندد چون سحر بار دوم | |
خندهش آید هم بر آن خندهی خودش | که در آن تقلید بر میآمدش | |
گوید از چندین ره دور و دراز | کین حقیقت بود و این اسرار و راز | |
من در آن وادی چگونه خود ز دور | شادیی میکردم از عمیا و شور | |
من چه میبستم خیال و آن چه بود | درک سستم سست نقشی مینمود | |
طفل راه را فکرت مردان کجاست | کو خیال او و کو تحقیق راست | |
فکر طفلان دایه باشد یا که شیر | یا مویز و جوز یا گریه و نفیر | |
آن مقلد هست چون طفل علیل | گر چه دارد بحث باریک و دلیل | |
آن تعمق در دلیل و در شکال | از بصیرت میکند او را گسیل | |
مایهای کو سرمهی سر ویست | برد و در اشکال گفتن کار بست | |
ای مقلد از بخارا باز گرد | رو به خواری تا شوی تو شیرمرد | |
تا بخارای دگر بینی درون | صفدران در محفلش لا یفقهون | |
پیک اگر چه در زمین چابکتگیست | چون به دریا رفت بسکسته رگیست | |
او حملناهم بود فیالبر و بس | آنک محمولست در بحر اوست کس | |
بخشش بسیار دارد شه بدو | ای شده در وهم و تصویری گرو | |
آن مرید ساده از تقلید نیز | گریهای میکرد وفق آن عزیز | |
او مقلدوار همچون مرد کر | گریه میدید و ز موجب بیخبر | |
چون بسی بگریست خدمت کرد و رفت | از پیش آمد مرید خاص تفت | |
گفت ای گریان چو ابر بیخبر | بر وفاق گریهی شیخ نظر | |
الله الله الله ای وافی مرید | گر چه درتقلید هستی مستفید | |
تا نگویی دیدم آن شه میگریست | من چو او بگریستم که آن منکریست | |
گریهی پر جهل و پر تقلید و ظن | نیست همچون گریهی آن متمن | |
تو قیاس گریه بر گریه مساز | هست زین گریه بدان راه دراز | |
هست آن از بعد سیساله جهاد | عقل آنجا هیچ نتواند فتاد | |
هست زان سوی خرد صد مرحله | عقل را واقف مدان زان قافله | |
گریهی او نه از غمست و نه از فرح | روح داند گریهی عین الملح | |
گریهی او خندهی او آن سریست | زانچ وهم عقل باشد آن بریست | |
آب دیدهی او چو دیدهی او بود | دیدهی نادیده دیده کی شود | |
آنچ او بیند نتان کردن مساس | نه از قیاس عقل و نه از راه حواس | |
شب گریزد چونک نور آید ز دور | پس چه داند ظلمت شب حال نور | |
پشه بگریزد ز باد با دها | پس چه داند پشه ذوق بادها | |
چون قدیم آید حدث گردد عبث | پس کجا داند قدیمی را حدث | |
بر حدث چون زد قدم دنگش کند | چونک کردش نیست همرنگش کند | |
گر بخواهی تو بیایی صد نظیر | لیک من پروا ندارم ای فقیر | |
این الم و حم این حروف | چون عصای موسی آمد در وقوف | |
حرفها ماند بدین حرف از برون | لیک باشد در صفات این زبون | |
هر که گیرد او عصایی ز امتحان | کی بود چون آن عصا وقت بیان | |
عیسویست این دم نه هر باد و دمی | که برآید از فرح یا از غمی | |
این الم است و حم ای پدر | آمدست از حضرت مولی البشر | |
هر الف لامی چه میماند بدین | گر تو جان داری بدین چشمش مبین | |
گر چه ترکیبش حروفست ای همام | میبماند هم به ترکیب عوام | |
هست ترکیب محمد لحم و پوست | گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست | |
گوشت دارد پوست دارد استخوان | هیچ این ترکیب را باشد همان | |
که اندر آن ترکیب آمد معجزات | که همه ترکیبها گشتند مات | |
همچنان ترکیب حم کتاب | هست بس بالا و دیگرها نشیب | |
زانک زین ترکیب آید زندگی | همچو نفخ صور در درماندگی | |
اژدها گردد شکافد بحر را | چون عصا حم از داد خدا | |
ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک | قرص نان از قرص مه دورست نیک | |
گریهی او خندهی او نطق او | نیست از وی هست محض خلق هو | |
چونک ظاهرها گرفتند احمقان | وآن دقایق شد ازیشان بس نهان | |
لاجرم محجوب گشتند از غرض | که دقیقه فوت شد در معترض |