مثنوی معنوی/مخفی بودن آن درختان ازچشم خلق
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (مخفی بودن آن درختان ازچشم خلق) از مولوی |
' |
این عجبتر که بریشان میگذشت | صد هزاران خلق از صحرا و دشت | |
ز آرزوی سایه جان میباختند | از گلیمی سایهبان میساختند | |
سایهی آن را نمیدیدند هیچ | صد تفو بر دیدههای پیچ پیچ | |
ختم کرده قهر حق بر دیدهها | که نبیند ماه را بیند سها | |
ذرهای را بیند و خورشید نه | لیک از لطف و کرم نومید نه | |
کاروانها بی نوا وین میوهها | پخته میریزد چه سحرست ای خدا | |
سیب پوسیده همیچیدند خلق | درهم افتاده بیغما خشکحلق | |
گفته هر برگ و شکوفه آن غصون | دم بدم یا لیت قوم یعلمون | |
بانگ میآمد ز سوی هر درخت | سوی ما آیید خلق شوربخت | |
بانگ میآمد ز غیرت بر شجر | چشمشان بستیم کلا لا وزر | |
گر کسی میگفتشان کین سو روید | تا ازین اشجار مستسعد شوید | |
جمله میگفتند کین مسکین مست | از قضاء الله دیوانه شدست | |
مغز این مسکین ز سودای دراز | وز ریاضت گشت فاسد چون پیاز | |
او عجب میماند یا رب حال چیست | خلق را این پرده و اضلال چیست | |
خلق گوناگون با صد رای و عقل | یک قدم آن سو نمیآرند نقل | |
عاقلان و زیرکانشان ز اتفاق | گشته منکر زین چنین باغی و عاق | |
یا منم دیوانه و خیره شده | دیو چیزی مرا مرا بر سر زده | |
چشم میمالم بهر لحظه که من | خواب میبینم خیال اندر زمن | |
خواب چه بود بر درختان میروم | میوههاشان میخورم چون نگروم | |
باز چون من بنگرم در منکران | که همیگیرند زین بستان کران | |
با کمال احتیاج و افتقار | ز آرزوی نیم غوره جانسپار | |
ز اشتیاق و حرص یک برگ درخت | میزنند این بینوایان آه سخت | |
در هزیمت زین درخت و زین ثمار | این خلایق صد هزار اندر هزار | |
باز میگویم عجب من بیخودم | دست در شاخ خیالی در زدم | |
حتی اذا ما استیاس الرسل بگو | تا بظنوا انهم قد کذبوا | |
این قرائت خوان که تخفیف کذب | این بود که خویش بیند محتجب | |
در گمان افتاد جان انبیا | ز اتفاق منکری اشقیا | |
جائهم بعد التشکک نصرنا | ترکشان گو بر درخت جان بر آ | |
میخور و میده بدان کش روزیست | هر دم و هر لحظه سحرآموزیست | |
خلقگویان ای عجب این بانگ چیست | چونک صحرا از درخت و بر تهیست | |
گیج گشتیم از دم سوداییان | که به نزدیک شما باغست و خوان | |
چشم میمالیم اینجا باغ نیست | یا بیابانیست یا مشکل رهیست | |
ای عجب چندین دراز این گفت و گو | چون بود بیهوده ور خود هست کو | |
من همیگویم چو ایشان ای عجب | این چنین مهری چرا زد صنع رب | |
زین تنازعها محمد در عجب | در تعجب نیز مانده بولهب | |
زین عجب تا آن عجب فرقیست ژرف | تا چه خواهد کرد سلطان شگرف | |
ای دقوقی تیزتر ران هین خموش | چند گویی چند چون قحطست گوش |