مثنوی معنوی/مجرم دانستن ایاز خود را درین شفاعتگری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (مجرم دانستن ایاز خود را درین شفاعتگری و عذر این جرم خواستن و در آن عذرگویی خود را مجرم دانستن و این شکستگی از شناخت و عظمت شاه خیزد کی انا اعلمکم بالله و اخشیکم لله و قال الله تعالی انما یخشی الله من عباده العلما) از مولوی |
' |
من کی آرم رحم خلم آلود را | ره نمایم حلم علماندود را | |
صد هزاران صفع را ارزانیم | گر زبون صفعها گردانیم | |
من چه گویم پیشت اعلامت کنم | یا که وا یادت دهم شرط کرم | |
آنچ معلوم تو نبود چیست آن | وآنچ یادت نیست کو اندر جهان | |
ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن | که فراموشی کند بر وی نهان | |
هیچ کس را تو کسی انگاشتی | همچو خورشیدش به نور افراشتی | |
چون کسم کردی اگر لابه کنم | مستمع شو لابهام را از کرم | |
زانک از نقشم چو بیرون بردهای | آن شفاعت هم تو خود را کردهای | |
چون ز رخت من تهی گشت این وطن | تر و خشک خانه نبود آن من | |
هم دعا از من روان کردی چو آب | هم نباتش بخش و دارش مستجاب | |
هم تو بودی اول آرندهی دعا | هم تو باش آخر اجابت را رجا | |
تا زنم من لاف کان شاه جهان | بهر بنده عفو کرد از مجرمان | |
درد بودم سر به سر من خودپسند | کرد شاهم داروی هر دردمند | |
دوزخی بودم پر از شور و شری | کرد دست فضل اویم کوثری | |
هر که را سوزید دوزخ در قود | من برویانم دگر بار از جسد | |
کار کوثر چیست که هر سوخته | گردد از وی نابت و اندوخته | |
قطره قطره او منادی کرم | کانچ دوزخ سوخت من باز آورم | |
هست دوزخ همچو سرمای خزان | هست کوثر چون بهار ای گلستان | |
هست دوزخ همچو مرگ و خاک گور | هست کوثر بر مثال نفخ صور | |
ای ز دوزخ سوخته اجسامتان | سوی کوثر میکشد اکرامتان | |
چون خلقت الخلق کی یربح علی | لطف تو فرمود ای قیوم حی | |
لالان اربح علیهم جود تست | که شود زو جمله ناقصها درست | |
عفو کن زین بندگان تنپرست | عفو از دریای عفو اولیترست | |
عفو خلقان همچو جو و همچو سیل | هم بدان دریای خود تازند خیل | |
عفوها هر شب ازین دلپارهها | چون کبوتر سوی تو آید شها | |
بازشان وقت سحر پران کنی | تا به شب محبوس این ابدان کنی | |
پر زنان بار دگر در وقت شام | میپرند از عشق آن ایوان و بام | |
تا که از تن تار وصلت بسکلند | پیش تو آیند کز تو مقبلند | |
پر زنان آمن ز رجع سرنگون | در هوا که انا الیه راجعون | |
بانگ میآید تعالوا زان کرم | بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم | |
بس غریبیها کشیدیت از جهان | قدر من دانسته باشید ای مهان | |
زیر سایهی این درختم مست ناز | هین بیندازید پاها را دراز | |
پایهای پر عنا از راه دین | بر کنار و دست حوران خالدین | |
حوریان گشته مغمز مهربان | کز سفر باز آمدند این صوفیان | |
صوفیان صافیان چون نور خور | مدتی افتاده بر خاک و قذر | |
بیاثر پاک از قذر باز آمدند | همچو نور خور سوی قرص بلند | |
این گروه مجرمان هم ای مجید | جمله سرهاشان به دیواری رسید | |
بر خطا و جرم خود واقف شدند | گرچه مات کعبتین شه بدند | |
رو به تو کردند اکنون اهکنان | ای که لطفت مجرمان را رهکنان | |
راه ده آلودگان را العجل | در فرات عفو و عین مغتسل | |
تا که غسل آرند زان جرم دراز | در صف پاکان روند اندر نماز | |
اندر آن صفها ز اندازه برون | غرقگان نور نحن الصافون | |
چون سخن در وصف این حالت رسید | هم قلم بشکست و هم کاغذ درید | |
بحر را پیمود هیچ اسکرهای | شیر را برداشت هرگز برهای | |
گر حجابستت برون رو ز احتجاب | تا ببینی پادشاهی عجاب | |
گرچه بشکستند حامت قوم مست | آنک مست از تو بود عذریش هست | |
مستی ایشان به اقبال و به مال | نه ز بادهی تست ای شیرین فعال | |
ای شهنشه مست تخصیص توند | عفو کن از مست خود ای عفومند | |
لذت تخصیص تو وقت خطاب | آن کند که ناید از صد خم شراب | |
چونک مستم کردهای حدم مزن | شرع مستان را نبیند حد زدن | |
چون شوم هشیار آنگاهم بزن | که نخواهم گشت خود هشیار من | |
هرکه از جام تو خورد ای ذوالمنن | تا ابد رست از هش و از حد زدن | |
خالدین فی فناء سکرهم | من تفانی فی هواکم لم یقم | |
فضل تو گوید دل ما را که رو | ای شده در دوغ عشق ما گرو | |
چون مگس در دوغ ما افتادهای | تو نهای مست ای مگس تو بادهای | |
کرگسان مست از تو گردند ای مگس | چونک بر بحر عسل رانی فرس | |
کوهها چون ذرهها سرمست تو | نقطه و پرگار و خط در دست تو | |
فتنه که لرزند ازو لرزان تست | هر گرانقیمت گهر ارزان تست | |
گر خدا دادی مرا پانصد دهان | گفتمی شرح تو ای جان و جهان | |
یک دهان دارم من آن هم منکسر | در خجالت از تو ای دانای سر | |
منکسرتر خود نباشم از عدم | کز دهانش آمدستند این امم | |
صد هزار آثار غیبی منتظر | کز عدم بیرون جهد با لطف و بر | |
از تقاضای تو میگردد سرم | ای ببرده من به پیش آن کرم | |
رغبت ما از تقاضای توست | جذبهی حقست هر جا رهروست | |
خاک بیبادی به بالا بر جهد | کشتی بیبحر پا در ره نهد | |
پیش آب زندگانی کس نمرد | پیش آبت آب حیوانست درد | |
آب حیوان قبلهی جان دوستان | ز آب باشد سبز و خندان بوستان | |
مرگ آشامان ز عشقش زندهاند | دل ز جان و آب جان بر کندهاند | |
آب عشق تو چو ما را دست داد | آب حیوان شد به پیش ما کساد | |
ز آب حیوان هست هر جان را نوی | لیک آب آب حیوانی توی | |
هر دمی مرگی و حشری دادیم | تا بدیدم دست برد آن کرم | |
همچو خفتن گشت این مردن مرا | ز اعتماد بعث کردن ای خدا | |
هفت دریا هر دم ار گردد سراب | گوش گیری آوریش ای آب آب | |
عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ | سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ | |
از صحاف مثنوی این پنجمست | بر بروج چرخ جان چون انجمست | |
ره نیابد از ستاره هر حواس | جز که کشتیبان استارهشناس | |
جز نظاره نیست قسم دیگران | از سعودش غافلند و از قران | |
آشنایی گیر شبها تا به روز | با چنین استارهای دیوسوز | |
هر یکی در دفع دیو بدگمان | هست نفطانداز قلعهی آسمان | |
اختر ار با دیو همچون عقربست | مشتری را او ولی الاقربست | |
قوس اگر از تیر دوزد دیو را | دلو پر آبست زرع و میو را | |
حوت اگرچه کشتی غی بشکند | دوست را چون ثور کشتی میکند | |
شمس اگر شب را بدرد چون اسد | لعل را زو خلعت اطلس رسد | |
هر وجودی کز عدم بنمود سر | بر یکی زهرست و بر دیگر شکر | |
دوست شو وز خوی ناخوش شو بری | تا ز خمرهی زهر هم شکر خوری | |
زان نشد فاروق را زهری گزند | که بد آن تریاق فاروقیش قند |