مثنوی معنوی/مثل 3
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (مثل) از مولوی |
' |
آنچنان که کاروانی میرسید | در دهی آمد دری را باز دید | |
آن یکی گفت اندرین برد العجوز | تا بیندازیم اینجا چند روز | |
بانگ آمد نه بینداز از برون | وانگهانی اندر آ تو اندرون | |
هم برون افکن هر آنچ افکندنیست | در میا با آن کای ن مجلس سنیست | |
بد هلال استاددل جانروشنی | سایس و بندهی امیری ممنی | |
سایسی کردی در آخر آن غلام | لیک سلطان سلاطین بنده نام | |
آن امیر از حال بنده بیخبر | که نبودش جز بلیسانه نظر | |
آب و گل میدید و در وی گنج نه | پنج و شش میدید و اصل پنج نه | |
رنگ طین پیدا و نور دین نهان | هر پیمبر این چنین بد در جهان | |
آن مناره دید و در وی مرغ نی | بر مناره شاهبازی پر فنی | |
وان دوم میدید مرغی پرزنی | لیک موی اندر دهان مرغ نی | |
وانک او ینظر به نور الله بود | هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود | |
گفت آخر چشم سوی موی نه | تا نبینی مو بنگشاید گره | |
آن یکی گل دید نقشین دو وحل | وآن دگر گل دید پر علم و عمل | |
تن مناره علم و طاعت همچو مرغ | خواه سیصد مرغگیر و یا دو مرغ | |
مرد اوسط مرغبینست او و بس | غیر مرغی مینبیند پیش و پس | |
موی آن نور نیست پنهان آن مرغ | هیچ عاریت نباشد کار او | |
علم او از جان او جوشد مدام | پیش او نه مستعار آمد نه وام |