مثنوی معنوی/قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را) از مولوی |
' |
در بخارا بندهی صدر جهان | متهم شد گشت از صدرش نهان | |
مدت ده سال سرگردان بگشت | گه خراسان گه کهستان گاه دشت | |
از پس ده سال او از اشتیاق | گشت بیطاقت ز ایام فراق | |
گفت تاب فرقتم زین پس نماند | صبر کی داند خلاعت را نشاند | |
از فراق این خاکها شوره بود | آب زرد و گنده و تیره شود | |
باد جانافزا وخم گردد وبا | آتشی خاکستری گردد هبا | |
باغ چون جنت شود دار المرض | زرد و ریزان برگ او اندر حرض | |
عقل دراک از فراق دوستان | همچو تیرانداز اشکسته کمان | |
دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست | پیر از فرقت چنان لرزان شدست | |
گر بگویم از فراق چون شرار | تا قیامت یک بود از صد هزار | |
پس ز شرح سوز او کم زن نفس | رب سلم رب سلم گوی و بس | |
هرچه از وی شاد گردی در جهان | از فراق او بیندیش آن زمان | |
زانچ گشتی شاد بس کس شاد شد | آخر از وی جست و همچون باد شد | |
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه | پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه |