مثنوی معنوی/قصهی رستن خروب در گوشهی مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیهالسلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (قصهی رستن خروب در گوشهی مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیهالسلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت) از مولوی |
' |
پس سلیمان دید اندر گوشهای | نوگیاهی رسته همچون خوشهای | |
دید بس نادر گیاهی سبز و تر | میربود آن سبزیش نور از بصر | |
پس سلامش کرد در حال آن حشیش | او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش | |
گفت نامت چیست برگو بیدهان | گفت خروبست ای شاه جهان | |
گفت اندر تو چه خاصیت بود | گفت من رستم مکان ویران شود | |
من که خروبم خراب منزلم | هادم بنیاد این آب و گلم | |
پس سلیمان آن زمان دانست زود | که اجل آمد سفر خواهد نمود | |
گفت تا من هستم این مسجد یقین | در خلل ناید ز آفات زمین | |
تا که من باشم وجود من بود | مسجداقصی مخلخل کی شود | |
پس که هدم مسجد ما بیگمان | نبود الا بعد مرگ ما بدان | |
مسجدست آن دل که جسمش ساجدست | یار بد خروب هر جا مسجدست | |
یار بد چون رست در تو مهر او | هین ازو بگریز و کم کن گفت وگو | |
برکن از بیخش که گر سر بر زند | مر ترا و مسجدت را بر کند | |
عاشقا خروب تو آمد کژی | همچو طفلان سوی کژ چون میغژی | |
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس | تا ندزدد از تو آن استاد درس | |
چون بگویی جاهلم تعلیم ده | این چنین انصاف از ناموس به | |
از پدر آموز ای روشنجبین | ربنا گفت و ظلمنا پیش ازین | |
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت | نه لوای مکر و حیلت بر فراخت | |
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد | که بدم من سرخ رو کردیم زرد | |
رنگ رنگ تست صباغم توی | اصل جرم و آفت و داغم توی | |
هین بخوان رب بما اغویتنی | تا نگردی جبری و کژ کم تنی | |
بر درخت جبر تا کی بر جهی | اختیار خویش را یکسو نهی | |
همچو آن ابلیس و ذریات او | با خدا در جنگ و اندر گفت و گو | |
چون بود اکراه با چندان خوشی | که تو در عصیان همی دامن کشی | |
آنچنان خوش کس رود در مکرهی | کس چنان رقصان دود در گمرهی | |
بیست مرده جنگ میکردی در آن | کت همیدادند پند آن دیگران | |
که صواب اینست و راه اینست و بس | کی زند طعنه مرا جز هیچکس | |
کی چنین گوید کسی کو مکر هست | چون چنین جنگد کسی کو بیرهست | |
هر چه نفست خواست داری اختیار | هر چه عقلت خواست آری اضطرار | |
داند او کو نیکبخت و محرمست | زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست | |
زیرکی سباحی آمد در بحار | کم رهد غرقست او پایان کار | |
هل سباحت را رها کن کبر و کین | نیست جیحون نیست جو دریاست این | |
وانگهان دریای ژرف بیپناه | در رباید هفت دریا را چو کاه | |
عشق چون کشتی بود بهر خواص | کم بود آفت بود اغلب خلاص | |
زیرکی بفروش و حیرانی بخر | زیرکی ظنست و حیرانی نظر | |
عقل قربان کن به پیش مصطفی | حسبی الله گو که اللهام کفی | |
همچو کنعان سر ز کشتی وا مکش | که غرورش داد نفس زیرکش | |
که برآیم بر سر کوه مشید | منت نوحم چرا باید کشید | |
چون رمی از منتش بر جان ما | چونک شکر و منتش گوید خدا | |
تو چه دانی ای غرارهی پر حسد | منت او را خدا هم میکشد | |
کاشکی او آشنا ناموختی | تا طمع در نوح و کشتی دوختی | |
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی | تا چو طفلان چنگ در مادر زدی | |
یا به علم نقل کم بودی ملی | علم وحی دل ربودی از ولی | |
با چنین نوری چو پیش آری کتاب | جان وحی آسای تو آرد عتاب | |
چون تیمم با وجود آب دان | علم نقلی با دم قطب زمان | |
خویش ابله کن تبع میرو سپس | رستگی زین ابلهی یابی و بس | |
اکثر اهل الجنه البله ای پسر | بهر این گفتست سلطان البشر | |
زیرکی چون کبر و باد انگیز تست | ابلهی شو تا بماند دل درست | |
ابلهی نه کو به مسخرگی دوتوست | ابلهی کو واله و حیران هوست | |
ابلهاناند آن زنان دست بر | از کف ابله وز رخ یوسف نذر | |
عقل را قربان کن اندر عشق دوست | عقلها باری از آن سویست کوست | |
عقلها آن سو فرستاده عقول | مانده این سو که نه معشوقست گول | |
زین سر از حیرت گر این عقلت رود | هر سو مویت سر و عقلی شود | |
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ | که دماغ و عقل روید دشت و باغ | |
سوی دشت از دشت نکته بشنوی | سوی باغ آیی شود نخلت روی | |
اندرین ره ترک کن طاق و طرنب | تا قلاوزت نجنبد تو مجنب | |
هر که او بی سر بجنبد دم بود | جنبشش چون جنبش کزدم بود | |
کژرو و شب کور و زشت و زهرناک | پیشهی او خستن اجسام پاک | |
سر بکوب آن را که سرش این بود | خلق و خوی مستمرش این بود | |
خود صلاح اوست آن سر کوفتن | تا رهد جانریزهاش زان شومتن | |
واستان آن دست دیوانه سلاح | تا ز تو راضی شود عدل و صلاح | |
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند | دست او را ورنه آرد صد گزند |