مثنوی معنوی/قصهی جوحی و آن کودک کی پیش جنازهی پدر خویش نوحه میکرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (قصهی جوحی و آن کودک کی پیش جنازهی پدر خویش نوحه میکرد) از مولوی |
' |
کودکی در پیش تابوت پدر | زار مینالید و بر میکوفت سر | |
کای پدر آخر کجاات میبرند | تا ترا در زیر خاکی آورند | |
میبرندت خانهای تنگ و زحیر | نی درو قالی و نه در وی حصیر | |
نی چراغی در شب و نه روز نان | نه درو بوی طعام و نه نشان | |
نی درش معمور نی بر بام راه | نی یکی همسایه کو باشد پناه | |
چشم تو که بوسهگاه خلق بود | چون شود در خانهی کور و کبود | |
خانهی بیزینهار و جای تنگ | که درو نه روی میماند نه رنگ | |
زین نسق اوصاف خانه میشمرد | وز دو دیده اشک خونین میفشرد | |
گفت جوحی با پدر ای ارجمند | والله این را خانهی ما میبرند | |
گفت جوحی را پدر ابله مشو | گفت ای بابا نشانیها شنو | |
این نشانیها که گفت او یک بیک | خانهی ما راست بی تردید و شک | |
نه حصیر و نه چراغ و نه طعام | نه درش معمور و نه صحن و نه بام | |
زین نمط دارند بر خود صد نشان | لیک کی بینند آن را طاغیان | |
خانهی آن دل که ماند بی ضیا | از شعاع آفتاب کبریا | |
تنگ و تاریکست چون جان جهود | بی نوا از ذوق سلطان ودود | |
نه در آن دل تافت نور آفتاب | نه گشاد عرصه و نه فتح باب | |
گور خوشتر از چنین دل مر ترا | آخر از گور دل خود برتر آ | |
زندهای و زندهزاد ای شوخ و شنگ | دم نمیگیرد ترا زین گور تنگ | |
یوسف وقتی و خورشید سما | زین چه و زندان بر آ و رو نما | |
یونست در بطن ماهی پخته شد | مخلصش را نیست از تسبیح بد | |
گر نبودی او مسبح بطن نون | حبس و زندانش بدی تا یبعثون | |
او بتسبیح از تن ماهی بجست | چیست تسبیح آیت روز الست | |
گر فراموشت شد آن تسبیح جان | بشنو این تسبیحهای ماهیان | |
هر که دید الله را اللهیست | هر که دید آن بحر را آن ماهیست | |
این جهان دریاست و تن ماهی و روح | یونس محجوب از نور صبوح | |
گر مسبح باشد از ماهی رهید | ورنه در وی هضم گشت و ناپدید | |
ماهیان جان درین دریا پرند | تو نمیبینی که کوری ای نژند | |
بر تو خود را میزنند آن ماهیان | چشم بگشا تا ببینیشان عیان | |
ماهیان را گر نمیبینی پدید | گوش تو تسبیحشان آخر شنید | |
صبر کردن جان تسبیحات تست | صبر کن کانست تسبیح درست | |
هیچ تسبیحی ندارد آن درج | صبر کن الصبر مفتاح الفرج | |
صبر چون پول صراط آن سو بهشت | هست با هر خوب یک لالای زشت | |
تا ز لالا میگریزی وصل نیست | زانک لالا را ز شاهد فصل نیست | |
تو چه دانی ذوق صبر ای شیشهدل | خاصه صبر از بهر آن نقش چگل | |
مرد را ذوق از غزا و کر و فر | مر مخنث را بود ذوق از ذکر | |
جز ذکر نه دین او و ذکر او | سوی اسفل برد او را فکر او | |
گر برآید تا فلک از وی مترس | کو به عشق سفل آموزید درس | |
او به سوی سفل میراند فرس | گرچه سوی علو جنباند جرس | |
از علمهای گدایان ترس چیست | کان علمها لقمهی نان را رهیست |