مثنوی معنوی/قصهی اهل ضروان و حیلت کردن ایشان تا بی زحمت درویشان باغها را قطاف کنند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (قصهی اهل ضروان و حیلت کردن ایشان تا بی زحمت درویشان باغها را قطاف کنند) از مولوی |
' |
قصهی اصحاب ضروان خواندهای | پس چرا در حیلهجویی ماندهای | |
حیله میکردند کزدمنیش چند | که برند از روزی درویش چند | |
شب همه شب میسگالیدند مکر | روی در رو کرده چندین عمرو و بکر | |
خفیه میگفتند سرها آن بدان | تا نباید که خدا در یابد آن | |
با گل انداینده اسگالید گل | دست کاری میکند پنهان ز دل | |
گفت الا یعلم هواک من خلق | ان فی نجواک صدقا ام ملق | |
گفت یغفل عن ظعین قد غدا | من یعاین این مثواه غدا | |
اینما قد هبطا او صعدا | قد تولاه و احصی عددا | |
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن | استماع هجر آن غمناک کن | |
آن زکاتی دان که غمگین را دهی | گوش را چون پیش دستانش نهی | |
بشنوی غمهای رنجوران دل | فاقهی جان شریف از آب و گل | |
خانهی پر دود دارد پر فنی | مر ورا بگشا ز اصغا روزنی | |
گوش تو او را چو راه دم شود | دود تلخ از خانهی او کم شود | |
غمگساری کن تو با ما ای روی | گر به سوی رب اعلی میروی | |
این تردد حبس و زندانی بود | که بنگذارد که جان سویی رود | |
این بدین سو آن بدان سو میکشد | هر یکی گویا منم راه رشد | |
این تردد عقبهی راه حقست | ای خنک آن را که پایش مطلقست | |
بیتردد میرود در راه راست | ره نمیدانی بجو گامش کجاست | |
گام آهو را بگیر و رو معاف | تا رسی از گام آهو تا بناف | |
زین روش بر اوج انور میروی | ای برادر گر بر آذر میروی | |
نه ز دریا ترس نه از موج و کف | چون شنیدی تو خطاب لا تخف | |
لا تخف دان چونک خوفت داد حق | نان فرستد چون فرستادت طبق | |
خوف آن کس راست کو را خوف نیست | غصهی آن کس را کش اینجا طوف نیست |