مثنوی معنوی/قصهی اعرابی درویش و ماجرای زن با او به سبب قلت و درویشی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (قصهی اعرابی درویش و ماجرای زن با او به سبب قلت و درویشی) از مولوی |
' |
بهر این گفتند دانایان بفن | میهمان محسنان باید شدن | |
تو مرید و میهمان آن کسی | کو ستاند حاصلت را از خسی | |
نیست چیره چون ترا چیره کند | نور ندهد مر ترا تیره کند | |
چون ورا نوری نبود اندر قران | نور کی یابند از وی دیگران | |
همچو اعمش کو کند داروی چشم | چه کشد در چشمها الا که یشم | |
حال ما اینست در فقر و عنا | هیچ مهمانی مبا مغرور ما | |
قحط ده سال ار ندیدی در صور | چشمها بگشا و اندر ما نگر | |
ظاهر ما چون درون مدعی | در دلش ظلمت زبانش شعشعی | |
از خدا بویی نه او را نه اثر | دعویش افزون ز شیث و بوالبشر | |
دیو ننموده ورا هم نقش خویش | او همیگوید ز ابدالیم بیش | |
حرف درویشان بدزدیده بسی | تا گمان آید که هست او خود کسی | |
خرده گیرد در سخن بر بایزید | ننگ دارد از درون او یزید | |
بینوا از نان و خوان آسمان | پیش او ننداخت حق یک استخوان | |
او ندا کرده که خوان بنهادهام | نایب حقم خلیفهزادهام | |
الصلا سادهدلان پیچ پیچ | تا خورید از خوان جودم سیر هیچ | |
سالها بر وعدهی فردا کسان | گرد آن در گشته فردا نارسان | |
دیر باید تا که سر آدمی | آشکارا گردد از بیش و کمی | |
زیر دیوار بدن گنجست یا | خانهی مارست و مور و اژدها | |
چونک پیدا گشت کو چیزی نبود | عمر طالب رفت آگاهی چه سود |