مثنوی معنوی/قصهی آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (قصهی آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد) از مولوی |
' |
آن یکی افتاد بیهوش و خمید | چونک در بازار عطاران رسید | |
بوی عطرش زد ز عطاران راد | تا بگردیدش سر و بر جا فتاد | |
همچو مردار اوفتاد او بیخبر | نیم روز اندر میان رهگذر | |
جمع آمد خلق بر وی آن زمان | جملگان لاحولگو درمان کنان | |
آن یکی کف بر دل او می براند | وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند | |
او نمیدانست کاندر مرتعه | از گلاب آمد ورا آن واقعه | |
آن یکی دستش همیمالید و سر | وآن دگر کهگل همی آورد تر | |
آن بخور عود و شکر زد به هم | وآن دگر از پوششش میکرد کم | |
وآن دگر نبضش که تا چون میجهد | وان دگر بوی از دهانش میستد | |
تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش | خلق درماندند اندر بیهشیش | |
پس خبر بردند خویشان را شتاب | که فلان افتاده است آنجا خراب | |
کس نمیداند که چون مصروع گشت | یا چه شد کور افتاد از بام طشت | |
یک برادر داشت آن دباغ زفت | گربز و دانا بیامد زود تفت | |
اندکی سرگین سگ در آستین | خلق را بشکافت و آمد با حنین | |
گفت من رنجش همی دانم ز چیست | چون سبب دانی دوا کردن جلیست | |
چون سبب معلوم نبود مشکلست | داروی رنج و در آن صد محملست | |
چون بدانستی سبب را سهل شد | دانش اسباب دفع جهل شد | |
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ | توی بر تو بوی آن سرگین سگ | |
تا میان اندر حدث او تا به شب | غرق دباغیست او روزیطلب | |
پس چنین گفتست جالینوس مه | آنچ عادت داشت بیمار آنش ده | |
کز خلاف عادتست آن رنج او | پس دوای رنجش از معتاد جو | |
چون جعل گشتست از سرگینکشی | از گلاب آید جعل را بیهشی | |
هم از آن سرگین سگ داروی اوست | که بدان او را همی معتاد و خوست | |
الخبیثات الخبیثین را بخوان | رو و پشت این سخن را باز دان | |
ناصحان او را به عنبر یا گلاب | می دوا سازند بهر فتح باب | |
مر خبیثان را نسازد طیبات | درخور و لایق نباشد ای ثقات | |
چون ز عطر وحی کر گشتند و گم | بد فغانشان که تطیرنا بکم | |
رنج و بیماریست ما را این مقال | نیست نیکو وعظتان ما را به فال | |
گر بیاغازید نصحی آشکار | ما کنیم آن دم شما را سنگسار | |
ما بلغو و لهو فربه گشتهایم | در نصیحت خویش را نسرشتهایم | |
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ | شورش معدهست ما را زین بلاغ | |
رنج را صدتو و افزون میکنید | عقل را دارو به افیون میکنید |