مثنوی معنوی/قصهی آن آبگیر و صیادان و آن سه ماهی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (قصهی آن آبگیر و صیادان و آن سه ماهی یکی عاقل و یکی نیم عاقل وان دگر مغرور و ابله مغفل لاشی و عاقبت هر سه) از مولوی |
' |
قصهی آن آبگیرست ای عنود | که درو سه ماهی اشگرف بود | |
در کلیله خوانده باشی لیک آن | قشر قصه باشد و این مغز جان | |
چند صیادی سوی آن آبگیر | برگذشتند و بدیدند آن ضمیر | |
پس شتابیدند تا دام آورند | ماهیان واقف شدند و هوشمند | |
آنک عاقل بود عزم راه کرد | عزم راه مشکل ناخواه کرد | |
گفت با اینها ندارم مشورت | که یقین سستم کنند از مقدرت | |
مهر زاد و بوم بر جانشان تند | کاهلی و جهلشان بر من زند | |
مشورت را زندهای باید نکو | که ترا زنده کند وان زنده کو | |
ای مسافر با مسافر رای زن | زانک پایت لنگ دارد رای زن | |
از دم حب الوطن بگذر مهایست | که وطن آن سوست جان این سوی نیست | |
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط | این حدیث راست را کم خوان غلط |