مثنوی معنوی/قصهی آغاز خلافت عثمان رضی الله عنه و خطبهی وی در بیان آنک ناصح فعال به فعل به از ناصح قوال به قول
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (قصهی آغاز خلافت عثمان رضی الله عنه و خطبهی وی در بیان آنک ناصح فعال به فعل به از ناصح قوال به قول) از مولوی |
' |
قصهی عثمان که بر منبر برفت | چون خلافت یافت بشتابید تفت | |
منبر مهتر که سهپایه بدست | رفت بوبکر و دوم پایه نشست | |
بر سوم پایه عمر در دور خویش | از برای حرمت اسلام و کیش | |
دور عثمان آمد او بالای تخت | بر شد و بنشست آن محمودبخت | |
پس سالش کرد شخصی بوالفضول | که آن دو ننشستند بر جای رسول | |
پس تو چون جستی ازیشان برتری | چون برتبت تو ازیشان کمتری | |
گفت اگر پایهی سوم را بسپرم | وهم آید که مثال عمرم | |
بر دوم پایه شوم من جایجو | گویی بوبکرست و این هم مثل او | |
هست این بالا مقام مصطفی | وهم مثلی نیست با آن شه مرا | |
بعد از آن بر جای خطبه آن ودود | تا به قرب عصر لبخاموش بود | |
زهره نه کس را که گوید هین بخوان | یا برون آید ز مسجد آن زمان | |
هیبتی بنشسته بد بر خاص و عام | پر شده نور خدا آن صحن و بام | |
هر که بینا ناظر نورش بدی | کور زان خورشید هم گرم آمدی | |
پس ز گرمی فهم کردی چشم کور | که بر آمد آفتابی بیفتور | |
لیک این گرمی گشاید دیده را | تا ببیند عین هر بشنیده را | |
گرمیش را ضجرتی و حالتی | زان تبش دل را گشادی فسحتی | |
کور چون شد گرم از نور قدم | از فرح گوید که من بینا شدم | |
سخت خوش مستی ولی ای بوالحسن | پارهای راهست تا بینا شدن | |
این نصیب کور باشد ز آفتاب | صد چنین والله اعلم بالصواب | |
وآنک او آن نور را بینا بود | شرح او کی کار بوسینا بود | |
ور شود صد تو که باشد این زبان | که بجنباند به کف پردهی عیان | |
وای بر وی گر بساید پرده را | تیغ اللهی کند دستش جدا | |
دست چه بود خود سرش را بر کند | آن سری کز جهل سرها میکند | |
این به تقدیر سخن گفتم ترا | ورنه خود دستش کجا و آن کجا | |
خاله را خایه بدی خالو شدی | این به تقدیر آمدست ار او بدی | |
از زبان تا چشم کو پاک از شکست | صد هزاران ساله گویم اندکست | |
هین مشو نومید نور از آسمان | حق چو خواهد میرسد در یک زمان | |
صد اثر در کانها از اختران | میرساند قدرتش در هر زمان | |
اختر گردون ظلم را ناسخست | اختر حق در صفاتش راسخست | |
چرخ پانصد ساله راه ای مستعین | در اثر نزدیک آمد با زمین | |
سه هزاران سال و پانصد تا زحل | دم بدم خاصیتش آرد عمل | |
در همش آرد چو سایه در ایاب | طول سایه چیست پیش آفتاب | |
وز نفوس پاک اختروش مدد | سوی اخترهای گردون میرسد | |
ظاهر آن اختران قوام ما | باطن ما گشته قوام سما |