مثنوی معنوی/فیما یرجی من رحمة الله تعالی معطی النعم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (فیما یرجی من رحمة الله تعالی معطی النعم قبل استحقاقها و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا و رب بعد یورث قربا و رب معصیة میمونة و رب سعادة تاتی من حیث یرجی النقم لیعلم ان الله یبدل سیاتهم حسنات) از مولوی |
' |
در حدیث آمد که روز رستخیز | امر آید هر یکی تن را که خیز | |
نفخ صور امرست از یزدان پاک | که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک | |
باز آید جان هر یک در بدن | همچو وقت صبح هوش آید به تن | |
جان تن خود را شناسد وقت روز | در خراب خود در آید چون کنوز | |
جسم خود بشناسد و در وی رود | جان زرگر سوی درزی کی رود | |
جان عالم سوی عالم میدود | روح ظالم سوی ظالم میدود | |
که شناسا کردشان علم اله | چونک بره و میش وقت صبحگاه | |
پای کفش خود شناسد در ظلم | چون نداند جان تن خود ای صنم | |
صبح حشر کوچکست ای مستجیر | حشر اکبر را قیاس از وی بگیر | |
آنچنان که جان بپرد سوی طین | نامه پرد تا یسار و تا یمین | |
در کفش بنهند نامهی بخل و جود | فسق و تقوی آنچ دی خو کرده بود | |
چون شود بیدار از خواب او سحر | باز آید سوی او آن خیر و شر | |
گر ریاضت داده باشد خوی خویش | وقت بیداری همان آید به پیش | |
ور بد او دی خام و زشت و در ضلال | چون عزا نامه سیه یابد شمال | |
ور بد او دی پاک و با تقوی و دین | وقت بیداری برد در ثمین | |
هست ما را خواب و بیداری ما | بر نشان مرگ و محشر دو گوا | |
حشر اصغر حشر اکبر را نمود | مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود | |
لیک این نامه خیالست و نهان | وآن شود در حشر اکبر بس عیان | |
این خیال اینجا نهان پیدا اثر | زین خیال آنجا برویاند صور | |
در مهندس بین خیال خانهای | در دلش چون در زمینی دانهای | |
آن خیال از اندرون آید برون | چون زمین که زاید از تخم درون | |
هر خیالی کو کند در دل وطن | روز محشر صورتی خواهد شدن | |
چون خیال آن مهندس در ضمیر | چون نبات اندر زمین دانهگیر | |
مخلصم زین هر دو محشر قصهایست | ممنان را در بیانش حصهایست | |
چون بر آید آفتاب رستخیز | بر جهند از خاک زشت و خوب تیز | |
سوی دیوان قضا پویان شوند | نقد نیک و بد به کوره میروند | |
نقد نیکو شادمان و ناز ناز | نقد قلب اندر زحیر و در گداز | |
لحظه لحظه امتحانها میرسد | سر دلها مینماید در جسد | |
چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش | یا چو خاکی که بروید سرهاش | |
از پیاز و گندنا و کوکنار | سر دی پیدا کند دست بهار | |
آن یکی سرسبز نحن المتقون | وآن دگر همچون بنفشه سرنگون | |
چشمها بیرون جهید از خطر | گشته ده چشمه ز بیم مستقر | |
باز مانده دیدهها در انتظار | تا که نامه ناید از سوی یسار | |
چشم گردان سوی راست و سوی چپ | زانک نبود بخت نامهی راست زپ | |
نامهای آید به دست بندهای | سر سیه از جرم و فسق آگندهای | |
اندرو یک خیر و یک توفیق نه | جز که آزار دل صدیق نه | |
پر ز سر تا پای زشتی و گناه | تسخر و خنبک زدن بر اهل راه | |
آن دغلکاری و دزدیهای او | و آن چو فرعونان انا و انای او | |
چون بخواند نامهی خود آن ثقیل | داند او که سوی زندان شد رحیل | |
پس روان گردد چو دزدان سوی دار | جرم پیدا بسته راه اعتذار | |
آن هزاران حجت و گفتار بد | بر دهانش گشته چون مسمار بد | |
رخت دزدی بر تن و در خانهاش | گشته پیدا گم شده افسانهاش | |
پس روان گردد به زندان سعیر | که نباشد خار را ز آتش گزیر | |
چون موکل آن ملایک پیش و پس | بوده پنهان گشته پیدا چون عسس | |
میبرندش میسپوزندش به نیش | که برو ای سگ به کهدانهای خویش | |
میکشد پا بر سر هر راه او | تا بود که بر جهد زان چاه او | |
منتظر میایستد تن میزند | در امیدی روی وا پس میکند | |
اشک میبارد چون باران خزان | خشک اومیدی چه دارد او جز آن | |
هر زمانی روی وا پس میکند | رو به درگاه مقدس میکند | |
پس ز حق امر آید از اقلیم نور | که بگوییدش کای بطال عور | |
انتظار چیستی ای کان شر | رو چه وا پس میکنی ای خیرهسر | |
نامهات آنست کت آمد به دست | ای خدا آزار و ای شیطانپرست | |
چون بدیدی نامهی کردار خویش | چه نگری پس بین جزای کار خویش | |
بیهده چه مول مولی میزنی | در چنین چه کو امید روشنی | |
نه ترا از روی ظاهر طاعتی | نه ترا در سر و باطن نیتی | |
نه ترا شبها مناجات و قیام | نه ترا در روز پرهیز و صیام | |
نه ترا حفظ زبان ز آزار کس | نه نظر کردن به عبرت پیش و پس | |
پیش چه بود یاد مرگ و نزع خویش | پس چه باشد مردن یاران ز پیش | |
نه ترا بر ظلم توبهی پر خروش | ای دغا گندمنمای جوفروش | |
چون ترازوی تو کژ بود و دغا | راست چون جویی ترازوی جزا | |
چونک پای چپ بدی در غدر و کاست | نامه چون آید ترا در دست راست | |
چون جزا سایهست ای قد تو خم | سایهی تو کژ فتد در پیش هم | |
زین قبل آید خطابات درشت | که شود که را از آن هم کوز پشت | |
بنده گوید آنچ فرمودی بیان | صد چنانم صد چنانم صد چنان | |
خود تو پوشیدی بترها را به حلم | ورنه میدانی فضیحتها به علم | |
لیک بیرون از جهاد و فعل خویش | از ورای خیر و شر و کفر و کیش | |
وز نیاز عاجزانهی خویشتن | وز خیال و وهم من یا صد چو من | |
بودم اومیدی به محض لطف تو | از ورای راست باشی یا عتو | |
بخشش محضی ز لطف بیعوض | بودم اومید ای کریم بیعوض | |
رو سپس کردم بدان محض کرم | سوی فعل خویشتن میننگرم | |
سوی آن اومید کردم روی خویش | که وجودم دادهای از پیش بیش | |
خلعت هستی بدادی رایگان | من همیشه معتمد بودم بر آن | |
چون شمارد جرم خود را و خطا | محض بخشایش در آید در عطا | |
کای ملایک باز آریدش به ما | که بدستش چشم دل سوی رجا | |
لاابالی وار آزادش کنیم | وآن خطاها را همه خط بر زنیم | |
لا ابالی مر کسی را شد مباح | کش زیان نبود ز غدر و از صلاح | |
آتشی خوش بر فروزیم از کرم | تا نماند جرم و زلت بیش و کم | |
آتشی کز شعلهاش کمتر شرار | میبسوزد جرم و جبر و اختیار | |
شعله در بنگاه انسانی زنیم | خار را گلزار روحانی کنیم | |
ما فرستادیم از چرخ نهم | کیمیا یصلح لکم اعمالکم | |
خود چه باشد پیش نور مستقر | کر و فر اختیار بوالبشر | |
گوشتپاره آلت گویای او | پیهپاره منظر بینای او | |
مسمع او آن دو پاره استخوان | مدرکش دو قطره خون یعنی جنان | |
کرمکی و از قذر آکندهای | طمطراقی در جهان افکندهای | |
از منی بودی منی را واگذار | ای ایاز آن پوستین را یاد دار |