مثنوی معنوی/عزم کردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدان صحرا کی راز آشکارا کند و حجتها را همه قطع کند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (عزم کردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدان صحرا کی راز آشکارا کند و حجتها را همه قطع کند) از مولوی |
' |
گفت ای یاران زمان آن رسید | کان سر مکتوم او گردد پدید | |
جمله برخیزید تا بیرون رویم | تا بر آن سر نهان واقف شویم | |
در فلان صحرا درختی هست زفت | شاخهااش انبه و بسیار و چفت | |
سخت راسخ خیمهگاه و میخ او | بوی خون میآیدم از بیخ او | |
خون شدست اندر بن آن خوش درخت | خواجه راکشتست این منحوسبخت | |
تا کنون حلم خدا پوشید آن | آخر از ناشکری آن قلتبان | |
که عیال خواجه را روزی ندید | نه بنوروز و نه موسمهای عید | |
بینوایان را به یک لقمه نجست | یاد ناورد او ز حقهای نخست | |
تا کنون از بهر یک گاو این لعین | میزند فرزند او را در زمین | |
او بخود برداشت پرده از گناه | ورنه میپوشید جرمش را اله | |
کافر و فاسق درین دور گزند | پرده خود را بخود بر میدرند | |
ظلم مستورست در اسرار جان | مینهد ظالم بپیش مردمان | |
که ببینیدم که دارم شاخها | گاو دوزخ را ببینید از ملا |