مثنوی معنوی/طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را) از مولوی |
' |
آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد | کو بدست و نیست بر راه رشاد | |
شارب خمرست و سالوس و خبیث | مر مریدان را کجا باشد مغیث | |
آن یکی گفتش ادب را هوش دار | خرد نبود این چنین ظن بر کبار | |
دور ازو و دور از آن اوصاف او | که ز سیلی تیره گردد صاف او | |
این چنین بهتان منه بر اهل حق | کین خیال تست برگردان ورق | |
این نباشد ور بود ای مرغ خاک | بحر قلزم را ز مرداری چه باک | |
نیست دون القلتین و حوض خرد | که تواند قطرهایش از کار برد | |
آتش ابراهیم را نبود زیان | هر که نمرودیست گو میترس از آن | |
نفس نمرودست و عقل و جان خلیل | روح در عینست و نفس اندر دلیل | |
این دلیل راه رهرو را بود | کو بهر دم در بیابان گم شود | |
واصلان را نیست جز چشم و چراغ | از دلیل و راهشان باشد فراغ | |
گر دلیلی گفت آن مرد وصال | گفت بهر فهم اصحاب جدال | |
بهر طفل نو پدر تیتی کند | گرچه عقلش هندسهی گیتی کند | |
کم نگردد فضل استاد از علو | گر الف چیزی ندارد گوید او | |
از پی تعلیم آن بستهدهن | از زبان خود برون باید شدن | |
در زبان او بباید آمدن | تا بیاموزد ز تو او علم و فن | |
پس همه خلقان چو طفلان ویند | لازمست این پیر را در وقت پند | |
آن مرید شیخ بد گوینده را | آن به کفر و گمرهی آکنده را | |
گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز | هین مکن با شاه و با سلطان ستیز | |
حوض با دریا اگر پهلو زند | خویش را از بیخ هستی بر کند | |
نیست بحری کو کران دارد که تا | تیره گردد او ز مردار شما | |
کفر را حدست و اندازه بدان | شیخ و نور شیخ را نبود کران | |
پیش بی حد هرچه محدودست لاست | کل شیء غیر وجه الله فناست | |
کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست | زانک او مغزست و این دو رنگ و پوست | |
این فناها پردهی آن وجه گشت | چون چراغ خفیه اندر زیر طشت | |
پس سر این تن حجاب آن سرست | پیش آن سر این سر تن کافرست | |
کیست کافر غافل از ایمان شیخ | کیست مرده بی خبر از جان شیخ | |
جان نباشد جز خبر در آزمون | هر که را افزون خبر جانش فزون | |
جان ما از جان حیوان بیشتر | از چه زان رو که فزون دارد خبر | |
پس فزون از جان ما جان ملک | کو منزه شد ز حس مشترک | |
وز ملک جان خداوندان دل | باشد افزون تو تحیر را بهل | |
زان سبب آدم بود مسجودشان | جان او افزونترست از بودشان | |
ورنه بهتر را سجود دونتری | امر کردن هیچ نبود در خوری | |
کی پسندد عدل و لطف کردگار | که گلی سجده کند در پیش خار | |
جان چو افزون شد گذشت از انتها | شد مطیعش جان جمله چیزها | |
مرغ و ماهی و پری و آدمی | زانک او بیشست و ایشان در کمی | |
ماهیان سوزنگر دلقش شوند | سوزنان را رشتهها تابع بوند |