مثنوی معنوی/شناختن هر حیوانی بوی عدو خود را و حذر کردن و بطالت و خسارت آنکس کی عدو کسی بود کی ازو حذر ممکن نیست و فرار ممکن نی و مقابله ممکن نی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (شناختن هر حیوانی بوی عدو خود را و حذر کردن و بطالت و خسارت آنکس کی عدو کسی بود کی ازو حذر ممکن نیست و فرار ممکن نی و مقابله ممکن نی) از مولوی |
' |
اسپ داند بانگ و بوی شیر را | گر چه حیوانست الا نادرا | |
بل عدو خویش را هر جانور | خود بداند از نشان و از اثر | |
روز خفاشک نیارد بر پرید | شب برون آمد چو دزدان و چرید | |
از همه محرومتر خفاش بود | که عدو آفتاب فاش بود | |
نه تواند در مصافش زخم خورد | نه بنفرین تاندش مهجور کرد | |
آفتابی که بگرداند قفاش | از برای غصه و قهر خفاش | |
غایت لطف و کمال او بود | گرنه خفاشش کجا مانع شود | |
دشمنی گیری بحد خویش گیر | تا بود ممکن که گردانی اسیر | |
قطره با قلزم چو استیزه کند | ابلهست او ریش خود بر میکند | |
حیلت او از سبالش نگذرد | چنبرهی حجرهی قمر چون بر درد | |
با عدو آفتاب این بد عتاب | ای عدو آفتاب آفتاب | |
ای عدو آفتابی کز فرش | میبلرزد آفتاب و اخترش | |
تو عدو او نهای خصم خودی | چه غم آتش را که تو هیزم شدی | |
ای عجب از سوزشت او کم شود | یا ز درد سوزشت پر غم شود | |
رحمتش نه رحمت آدم بود | که مزاج رحم آدم غم بود | |
رحمت مخلوق باشد غصهناک | رحمت حق از غم و غصهست پاک | |
رحمت بیچون چنین دان ای پدر | ناید اندر وهم از وی جز اثر |