مثنوی معنوی/شخصی به وقت استنجا میگفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (شخصی به وقت استنجا میگفت اللهم ارحنی رائحة الجنه به جای آنک اللهم اجعلنی من التوابین واجعلنی من المتطهرین کی ورد استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق میگفت عزیزی بشنید و این را طاقت نداشت) از مولوی |
' |
آن یکی در وقت استنجا بگفت | که مرا با بوی جنت دار جفت | |
گفت شخصی خوب ورد آوردهای | لیک سوراخ دعا گم کردهای | |
این دعا چون ورد بینی بود چون | ورد بینی را تو آوردی به کون | |
رایحهی جنت ز بینی یافت حر | رایحهی جنت کم آید از دبر | |
ای تواضع برده پیش ابلهان | وی تکبر برده تو پیش شهان | |
آن تکبر بر خسان خوبست و چست | هین مرو معکوس عکسش بند تست | |
از پی سوراخ بینی رست گل | بو وظیفهی بینی آمد ای عتل | |
بوی گل بهر مشامست ای دلیر | جای آن بو نیست این سوراخ زیر | |
کی ازین جا بوی خلد آید ترا | بو ز موضع جو اگر باید ترا | |
همچنین حب الوطن باشد درست | تو وطن بشناس ای خواجه نخست | |
گفت آن ماهی زیرک ره کنم | دل ز رای و مشورتشان بر کنم | |
نیست وقت مشورت هین راه کن | چون علی تو آه اندر چاه کن | |
محرم آن آه کمیابست بس | شب رو و پنهانروی کن چون عسس | |
سوی دریا عزم کن زین آبگیر | بحر جو و ترک این گرداب گیر | |
سینه را پا ساخت میرفت آن حذور | از مقام با خطر تا بحر نور | |
همچو آهو کز پی او سگ بود | میدود تا در تنش یک رگ بود | |
خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست | خواب خود در چشم ترسنده کجاست | |
رفت آن ماهی ره دریا گرفت | راه دور و پهنهی پهنا گرفت | |
رنجها بسیار دید و عاقبت | رفت آخر سوی امن و عافیت | |
خویشتن افکند در دریای ژرف | که نیابد حد آن را هیچ طرف | |
پس چو صیادان بیاوردند دام | نیمعاقل را از آن شد تلخ کام | |
گفت اه من فوت کردم فرصه را | چون نگشتم همره آن رهنما | |
ناگهان رفت او ولیکن چونک رفت | میببایستم شدن در پی بتفت | |
بر گذشته حسرت آوردن خطاست | باز ناید رفته یاد آن هباست |